سینمای گنگستری اساسا محصول کشور آمریکا و هالیوود است. آنها بودند که با الهام از دههی پر جوش و خروش ۱۹۲۰ و زندگی تبهکاران کشورشان، فیلمهایی با محوریت سازمانهای تبهکاری ساختند. اما رفته رفته این نوع فیلمها سر از کشورهای دیگر هم درآوردند؛ به ویژه در کشورهای صاحب صنعت سینما. آنها خیلی زود فهمیدند که برای جلب رضایت مردم باید به سمت سینمای ژانر حرکت کرد. این گونه بود که بزرگانی از راه رسیدند و کلیشههای ژانرهای مختلف را گرفتند و سپس با بومیسازی این کلیشهها، فیلمهایی ساختند که هم برگی از تاریخ سینما را ورق زدند و هم مخاطبی وسیع پیدا کردند. در این لیست ۱۰ فیلم گنگستری که خارج از مرزهای آمریکا ساخته شده را بررسی کردهایم.
اولین فیلمهای گنگستری در دههی ۱۹۳۰ سر از پردهی سینما درآوردند. در آن دوران هنوز نمیشد به شکلی بیپرده به زندگی تبهکاران پرداخت و کارگردانان دست به عصا عمل میکردند. اما این باعث نشد که بزرگانی پیشقدم نشوند و شاهکارهایی به گنجینهی سینما اضافه نکنند. فیلمهای نظیر «سزار کوچک» (Little Caesar) محصول سال ۱۹۳۱ به کارگردانی مروین لیروی و با بازی ادوارد جی رابینسون و داگلاس فربنکس، «دشمن مردم» (The Public Enemy) ساخته شده در سال ۱۹۳۱ به کارگردانی ویلیام ولمن و حضور معرکهی جیمز کاگنی، «صورت زخمی» (Scarface) اثر هوارد هاکس، محصول ۱۹۳۲ و با شرکت پل مونی و جرج رفت و «ملودرام منهتن» (Manhattan Melodrama) به سال ۱۹۳۴، ساختهی جرج کیوکر و دبلیو. اس. وندایک و بازی کلارک گیبل از اولین نمونههای سینمای گنگستری در آمریکا به شمار میرفتند.
خیلی زود فرانسویان هم دست به کار شدند و در قالب سینمای رئالیسم شاعرانه فیلمهایی با محوریت زندگی تبهکاران ساختند. فیلمهایی نظیر «پهپه لوموکو» (Pepe Le Moko) اثر ژولین دوویویه و «بندر مهآلود» (Le Quai Des Brumes) اثر مارسل کارنه و هر دو با بازی معرکهی ژان گابن در قالب نقش اصلی از این دست فیلمها بودند. اما بنا به دلایلی که هم به مشخصات مکتب رئالیم شاعرانه بازمیگردد و هم به کلیشههای ژانر گنگستری، نمیتوان این فیلمها را چندان ذیل این ژانر دستهبندی کرد. اما بالاخره اولین قدمها در همان دههی ۱۹۳۰ در جایی خارج از مرزهای آمریکا برای ساختن فیلمهای گنگستری برداشته شد.
دههی ۱۹۴۰، دوران اوجگیری این سینما در آمریکا بود. ادبیات سیاه یا هارد بویلد با رمانهای کسانی چون دشیل همت و ریموند چندلر حسابی جا افتاده بود و توانست به منبعی درجه یک برای فیلمسازان هالیوودی تبدیل شود. سینمای نوآر از دل آن بیرون آمد و سبب محبوبیت فیلمهای گنگستری در سرتاسر دنیا شد. بعدها کارگردانان بزرگی مانند ژان پیر ملویل یا حتی آکیرا کوروساوا با الهام از همین سینما شروع به ساختن فیلمهایی در کشور خودشان کردند. با پیدا شدن سر و کلهی فیلمی چون «پدرخوانده» (The Godfather) در دههی ۱۹۷۰ هم که سینمای گنگستری برای همیشه تغییر کرد و هویتی تازه به دست آورد.
نکتهی دیگر این که نمیتوان همهی فیلمهایی را که به زندگی تبهکاران ارتباط دارند، گنگستری تصور کرد. گنگستر کسی است که با چند نفر دیگر کار میکند و به نوعی به شکلی سازمان یافته دست به عمل خلاف میزند. حتی اگر در سرتاسر فیلم هم تنها باشد، باز هویت اعمالش به کار گروهی گره خورده است. پس زندگی تبهکاران تکرویی مانند جف کاستلو با بازی آلن دلون در فیلم «سامورایی» (Le Samurai) به کارگردانی ژان پیر ملویل قطعا جنایی است، اما به دلیل تنهایی شخصیت اصلی و عضو نبودنش در هیچ دار و دسته و گروه اراذل و اوباشی، نمیتواند گانگستری تلقی شود. پس هر فیلم جنایی را نمیتوان گنگستری نامید، در حالی که هر فیلم گنگستری، حتما به ژانر مادر جنایی تعلق دارد.
در پایان ذکر این نکته ضروری است که فیلم «قاتلین پیرزن» گرچه انگلیسی زبان است اما چون در کشور انگلستان تولید شده و ربطی به سینمای هالیوود ندارد، در این فهرست قرار میگیرد. ضمن این که لحن کمدی آن باعث میشود فیلمی متفاوت نسبت به دیگر آثار هم در فهرست وجود داشته باشد.
۱۰. اعمال شیطانی (Infernal Affairs)
- کارگردان: اندرو لاو، آلن مک
- بازیگران: اندی لائو، تونی لئونگ و آنتونی ونگ
- محصول: ۲۰۰۲، هنگ کنگ
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
«اعمال شیطانی» یا «امور دوزخی» به محض ساخته شدن به پدیدهای جهانی تبدیل شد. این موضوع هم از داستان و پیرنگ پیچیدهی آن سرچشمه میگرفت که حسابی باعث ایجاد هیجان در مخاطب میشد و هم به ساختار دقیقی که فیلم داشت. کارگردانان فیلم توانسته بودند مشخصات خاص سینمای اکشن هنگ کنگ در دههی ۱۹۸۰ میلادی را با سینمای روز ادغام کنند و در کنار فردگرایی حاکم بر آن دوران گذشته، اثری همسو با جامعهی همسان ساز قرن بیست و یکمی بسازند. چند سال بعد که مارتین اسکورسیزی بزرگ با الهام از آن فیلم «رفتگان» (The Departed) را با بازی لئوناردو دیکاپریو، مت دیمون، جک نیکلسون، مارک والبرگ و مارتین شین ساخت و برای اولین بار هم به جایزهی اسکار رسید، نام این فیلم بیش از پیش سر زبانها افتاد.
در «اعمال شیطانی» بحران هویت و تلاش برای بازپس گرفتن زندگی شخصی، در برابر انجام وظیفهای اجتماعی قرار میگیرد و این گونه فیلمسازان از یک داستان جنایی، به فیلمی در باب عمیقترین دغدغههای بشری میرسند. نکته این که چنین مضامینی نه در چارچوب یک داستان خسته کننده، بلکه در قالب فیلمی خوش ریتم با ضرباهنگ بالا قرار گرفته که پر از رمز و راز است و میتواند حسابی مخاطبش را سرگرم کند.
از سوی دیگر تلاش برای بالا رفتن از نردبان ترقی، به تلاشی برای مرگ و زندگی تبدیل میشود و این گونه فیلمساز کاری میکند که هر دو طرف ماجرا به نوعی به یکدیگر شبیه شوند. گرچه بر حسب قاعده، یک طرف باید در حال اجرای قانون باشد و طرف دیگر را از پا دربیاورد اما انگار ساختار هر دو سمت یکی است و برای دوام آوردن در هر دو، باید به یک شکل عمل کرد. در چنین بستری است که فرم روایی فیلم به مخاطب کمک میکند که فضای پیچیدهی فیلم را درک کند و با شخصیتها همراه شود.
داستان فیلم، داستان پیچیدهای است. اما فیلمسازان آن را طوری تعریف کردهاند که انگار با قصهای ساده سر و کار داریم. این از توانایی بالای آنها خبر میدهد. ضمنا رفتار دوربین آنها هم در کنار این داستان، به خلق موقعیتهای جذاب کمک میکند. به عنوان نمونه سکانس معروف پشت بام و رویارویی دو طرف ماجرا، به شکلی فیلمبرداری شده که هم سینمای آشنای هنگ کنگی را به یاد میآورد و همانقدر نمایشی است و هم نشانههایی از سینمای هالیوود و فیلمهای اکشن آن در خود دارد.
نکتهی دیگر که به جذابیت فیلم کمک میکند، بازی اندی لائو و تونی لئونگ در قالب دو شخصیت اصلی ماجرا است. این دو بازیگر کاریزماتیک هنگ کنگی به خوبی موفق شدهاند که از پس شخصیتپردازی پیچیدهی دو نقش خود برآیند. اگر توجه کنید که شخصیتهای آنها باید مدام برای دیگران نقش بازی کنند و خود را به جای دیگری جا بزنند، متوجه خواهید شد که بازی بازیگران، چه تاثیری بر ساختمان اثر دارد و هر گونه لغزشی تا چه حد میتواند به فیلم آسیب بزند. بازی این دو حتی از همتایان آمریکاییشان در فیلم «رفتگان» مارتین اسکورسیزی، یعنی لئوناردو دیکاپریو و مت دیمون هم بهتر است.
«اعمال شیطانی» آن قدر موفق بود که دو دنباله دیگر هم در ادامهاش ساخته و به یک سهگانه یا تریلوژی تبدیل شد. گرچه دو فیلم دیگر اصلا در حد و اندازهی فیلم اول نیستند.
«جان وینگ ایان، افسر پلیسی است که به شکل مخفیانه به یک تشکیلات خلافکاری پیچیده نفوذ میکند. اما این گروه گنگستری هم یک عامل نفوذی در تشکیلات پلیس دارند که به آنها کمک میکند و اخبار مورد نیاز را میرساند. نام او «لو کین مینگ» است. بعد از چند ماموریت هر دو متوجه میشوند که دیگری توانسته در دل عوامل آنها نفوذ کند، اما هیچکدام نمیدانند که نفوذی چه کسی میتواند باشد؟ …»
۹. یورش: رستگاری (The Raid: Redemption)
- کارگردان: گرت ایوانز
- بازیگران: ایکو ایوس، جو تسلیم و یایان یوحین
- محصول: ۲۰۱۱، اندونزی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۶٪
گاهی یک تشکیلات مافیایی میتواند برای خودش منطقهای امن درست کند. گاهی نفوذ به این منطقه و دستگیری عوامل آن به کاری سخت تبدیل میشود. فیلمهای بسیاری در تاریخ سینما به نمایش همین مناطق امن پرداختهاند. مثلا در فیلمی مانند «رفقای خوب» (Goodfellas) ساختهی مارتین اسکورسیزی، تشکیلات خلافکاری داستان چند خیابان و بلوک خاص از نیویورک را قرق کردهاند و و قلمروی خود میدانند. در فیلمی مانند «پدرخوانده» که هر کدام از خانوادههای بزرگ مافیایی، شهری یا بخشی خاص از آمریکا را زیر نفوذ خود دارند و در آن جولان میدهند. اما فیلم «یورش: رستگاری» تعریف دیگری از این مناطق امن ارائه میدهد.
در این جا دار و دستهی اراذل و اوباش در برجی بلند حضور دارند که هیچ راه نفوذی به آن نیست. این برج مانند دژی باستانی است که کسی جز اعضای یک باند مخوف اجازهی ورود به آن ندارد. جالب این که فیلمساز هم از همین دیدهی دژ باستانی استفاده کرده و قصهاش را پیش برده؛ اگر سری به فیلمهای تاریخی بزنید، متوجه خواهید شد که در بسیاری از آنها، ارتش هجومی برای فتح شهری باید از دیوارهای دژ مانند آن عبور کند. این دیوارها به مانند حفاظ عمل میکنند و اهالی را در امنیت قرار میدهند. برج این فیلم هم چنین کاربردی برای خلافکاران دارد و پلیسها برای ورود به آن مانند همان ارتش هجومی فیلمهای تاریخی، باید تلفات سنگینی تحمل کنند.
داستان فیلم، داستان نفوذ عدهای پلیس به برجی است که فقط خلافکاران در آن زندگی میکنند و برای رسیدن به بالای آن، باید طبقه به طبقه پیش بروند. زمانی فرا میرسد که دیگر دستگیری اعضای گروه برای پلیسها اهمیتی ندارد و آنها فقط به جان به در بردن فکر میکنند. همانطور که از داستان فیلم هم پیدا است، قصه در طول چند ساعت و در یک لوکیشن ثابت روایت میشود. تمام تلاش چند نیروی پلیس صرف دستگیری رییس باند تبهکاران میشود اما آن چه که روایت را نسبت به آثار کلیشهای هالیوودی و حتی دیگر آثار گنگستری متفاوت میکند، استفاده بسیار کم دو طرف از سلاح گرم، در این یورش همه جانبه است.
نبردها بیشتر به شکل تن به تن و با مشت و لگد شکل میگیرد و توانایی بازیگران و بدلکاران و همینطور تصاویر واقعگرایانهی فیلم و ریتم تند تدوین باعث میشود که هیجان لحظه به لحظه در قابها موج بزند. «یورش: رستگاری» فیلمی است که لحظهای متوقف نمیشود و اجازه نفس کشیدن به مخاطب نمیدهد و جز چند دقیقهی ابتدایی قبل از حمله به ساختمان، بقیهی فیلم بدون تعریف قصه به تقلای دو طرف برای پیروزی در نبرد میپردازد؛ نزدیک به نود دقیقه تلاش، زد و خورد و درگیری پشت درگیری، بدون فرصتی برای تجدید قوا تا پیروزی نهایی. این چنین فیلمساز موفق میشود که اثری سراسر اکشن و رزمی، از دل فیلمی گنگستری خلق کند.
توانایی فیلم در پرداخت شخصیتها و نمایش نقاط قوت و ضعفهایشان در طول این مدت و با کمترین میزان دیالوگ مثال زدنی است. «یورش: رستگاری» بسیار به سنت سینمای رزمی کشورهای شرق آسیا وابسته است اما این وابستگی باعث نمیشود که به ورطهی تکرار کلیشههای آنها بلغزد. اصلا دلیل قرار گرفتنش در این لیست هم این است که میتواند طرحی نو دراندازد و از کمترین مصالح، بیشترین استفاده کند. از سوی دیگر تمامی کاراکترها فارغ از توانایی مبارزه، دارای وجوه خاکستری هستند و همین باعث میشود تا از کلیشهها فاصله بگیرند و برای مخاطبی با ابعاد جهانی مناسب باشند. اگر به دنبال فیلمی میگردید که سراسر هیجان باشد و برای لحظهای اجازهی پلک زدن به شما ندهد، تماشای «یورش: رستگاری» را از دست ندهید.
« بیست نفر از اعضای پلیس در ساختمانی ۳۰ طبقه که تحت کنترل یک گروه مخوف تبهکاری است به دام میافتند. ساختمانی پیچ در پیچ و پر از نقطهی کور که در هر گوشهی آن خطری در کمین است. تبهکاران در تلاش هستند هیچ کس زنده از ساختمان خارج نشود. اما…»
۸. نفرت (La Haine)
- کارگردان: متیو کاسوویتس
- بازیگران: ونسان کسل، هوبرت کنده و سعید نغماوی
- محصول: ۱۹۹۵، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
گاهی دار و دستههای اراذل و اوباش، از عدهای آدم معمولی تشکیل شده که پر از خشمی هستند که ممکن است به جنون ختم شود. آنها نه به قصد به دست آوردن پول یا ثروت، بلکه به دلیل خالی کردن عقدههای خود دست به اعمال خلاف میزنند. در واقع اعمال خلاف آنها، ابراز خشونتی افسار گسیخته است که دودش بیش از هر کس در چشم خودشان فرو میرود. جامعهی چند ملیتی فرانسه به ویژه در بخشهای طرد شدهاش، جای مناسبی برای نمایش بروز خشونتهایی این چنینی است و اصلا نمایش خشونت محلههای حاشیهای شهرهای بزرگ، به سنتی در سینمای این کشور تبدیل شده است. فیلم «نفرت» هم یکی از همین فیلمها، و شاید بهترینش باشد.
«نفرت» فیلم غریبی است. چند جوان بعد از دو روز درگیری و زد و خورد و تعقیب و گریز، مدام دور سر خود میچرخند و از این جا به آن جا میروند و لاف میزنند و از این میگویند که چنین و چنان خواهند کرد. این ول گشتنها در دستان فیلمساز تبدیل به راهی شده تا به کشف ریشههای خشونت در کشورش بپردازد و جامعهی طرد شدهی فرانسه را زیر ذرهبین ببرد. در چنین قابی حضور چند عنصر فیلم را به اثری قابل بحث تبدیل کرده است.
اولین نکته فیلمبرداری منحصر به فرد کارگردان است. او دوربین خود را مانند بخشی از داستان و یکی از شخصیتها مدام بین افراد حاضر در صحنه میگرداند و کاری میکند که اصلا منفعل نباشد. چنین تصویربرداری به ساختن یک فضای مالیخولیایی شبیه میشود که انگار قصد دارد مخاطب را هیپنوتیزم کند. از سوی دیگر تصاویر سیاه و سفید فیلم به کمک خالق اثر برای ساختن این جهان هذیانی میآید. این تصویربرداری سیاه و سفید هم در خدمت ساختن یک فضای دو قطبی است و هم به تیرهتر کردن فضا برای ترسیم آن جهان مالیخولیایی مورد نظر کارگردان کمک میکند.
از سمت دیگر تدوین نمایشی اثر به خلق این جهان تیره کمک میکند. ترکیب سکانسها در کنار هم به شکلی است که مخاطب از رئالیسم فاصله بگیرد و متوجه حضور یک گرداننده در پشت صحنه شود. این چنین به مخاطب چنین القا میشود که در حال تماشای چکیدهای از یک وضعیت نا به هنجار است که ریشهای بزرگ و زمینههای بیشتری برای کاویدن دارد. این تدوین غیر رئالیستی و بر هم زنندهی واقعیت در برابر و در کنتراست با آن چه که در برابر دوربین حضور دارد قرار میگیرد. فیلمساز تلاش کرده که لوکیشنهایش تا میتواند به این دنیای طرد شده نزدیک باشند. ترکیب همهی اینها جهانی آخرالزمانی ساخته که انگار آدمهایش در یک روز پس از پایان دنیا و از بین رفتن بخشی زیادی از مردم بیدار شدهاند و حال باید با این دنیای جدید که همه چیزش ویران شده، روبهرو شوند.
در فیلمهای فرانسوی این دوره و زمانه، خطی مشخص میان مهاجران و فرانسویها وجود دارد و در واقع میتوان دو فرانسه کاملا مجزا در آنها دید. مثلا فیلم «دیپان» (Dheepan) به کارگردانی ژاک اودیار چنین فیلمی است که میان زندگی یک مهاجر و بقیهی فرانسویها خطی مشخص میکشد. اما در فیلم «نفرت» این گونه نیست و کارگردان سعی میکند تصویری واقعگرایانهتر از وضعیت کشورش ارائه دهد. این گونه مخاطب به جای طرف شدن با تفاسیری فرامتنی، اول با خود فیلم روبهرو میشود.
یکی از نقاط قوت فیلمی مانند «نفرت» بازی بازیگرانش است. ونسان کسل که در نقش نوجوانی کله شق و بی کله درخشید و نام خود را بر سر زبانها انداخت و بعدا به ستارهای بینالمللی تبدیل شد. شخصیت او از آن دسته از جوانان است که یاد نگرفتهاند فکر کنند و بی گدار به آب میزنند و حتی بعد از گند زدن هم نمیدانند که چه بر سرشان آمده است.
هوبرت کنده در قالب نوجوانی که کمی فکر میکند و از وضع اطرافش ناراضی است، خوش میدرخشد. اما میتوان فیلم «نفرت» را عرصهی یکه تازی سعید نغماوی دید. او نقش جوانکی مهاجر را دارد که مدام حرف میزند و این حرافی را در هر شرایطی ادامه میدهد. اصلا هم مهم نیست که چه میگوید. انگار فقط به دنیا آمده که اظهار نظر کند یا در مواقع دیگر هم سبب آزار دیگران شود. اما سعید نغماوی چنان شیرین این کار را انجام داده و چنان جای خود را در قلب مخاطب باز میکند که نمیتوان دوستش نداشت و همراهش نشد.
«سه نوجوان پس از یک شب درگیری و زد و خورد، مدام از این جا به آن جا میروند. آنها قصد دارند که کاری انجام دهند و خلافی مرتکب شوند اما خودشان هم نمیدانند که چه میخواهند و به کجا میروند. فیلم به پرسهزنیهای این سه جوان میپردازد تا این که یکی از آنها اسلحهای پیدا میکند و …»
۷. یک پیامبر (A Prophet)
- کارگردان: ژاک اودیار
- بازیگران: طاهر رحیم، لیلا بختی و نیلز آرستروپ
- محصول: ۲۰۰۹، ایتالیا و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
ژاک اودیار در این سالها روایتگر زندگی مردان و زنان واداده، تنها و زخم خوردهای بوده که به دنبال راهی برای رستگاری میگردند اما نتیجهی دست و پا زدنهایشان آنها را به قعر جهنم میفرستد. چنین موضوعی هم از نگاه تند و انتقاد او به وضعیت جامعه و کشورش یعنی فرانسه سرچشمه میگیرد و هم از جهان اخلاقی پیچیدهای که در آثارش وجود دارد. در واقع ژاک اودیار در بهترین فیلمهایش موفق شده که از شعارهای سطحی اجتماعی فراتر برود، بستری فلسفی پهن کند و شخصیتهایش را بدون حق انتخاب چندانی در یک تقدیرگرایی شوم به تصویر بکشد. همین هم از او کارگردان تلخ اندیشی ساخته که حتی اگر قهرمانش مانند شخصیت اصلی قیلم «یک پیامبر» در سلسله مراتب یک تشکیلات جنایتکارانه صعود کند، به لحاظ اخلاقی با یک سقوط آزاد کامل مواجه میشود.
اصلا اکثر سناریوهای فیلمهای گنستری بر مبنای سناریوی ظهور و سقوط ضدقهرمانها طراحی میشوند. در آثار شاخص این ژانر مرد یا زنی هر چه در دل تشکیلاتی جنایتکارانه رشد میکند، به همان مرتبه به لحاظ انسانی در مرداب جهان تاریکی که ساخته فرو میرود. داستان فیلمها و حتی سریالهای بسیاری از این کهن الگو پیروی کردهاند؛ از فیلمهای ماندگاری مانند «پدرخوانده» یا «ریفیفی» در همین فهرست گرفته تا سریالی مانند «بریکینگ بد» (The Breaking Bad) بر مبنای همین سناریو ظهور و سقوط ضد قهرمان طراحی شدهاند.
اما ژاک اودیار با گرفتن حق انتخاب از قهرمان درامش و گسترش یک سایهی شوم تقدیرگرایی در کل اثر، از این کهن الگو تصویری تازه ارائه میهد. قهرمان فیلم او در دل یک جامعهی بیگانه و در زندان کشوری دیگر، راه چندانی برای نجات ندارد و برای زنده مانده باید به هر دری بزند. از سوی دیگر آن قدر باهوش است که بداند نمیتواند تا آخر عمر از ترس مواظب پشت سرش باشد و باید چارهای بیاندیشد. پس شروع میکند به ساختن جهان خود و چون چیزی جز خلاف در این دنیا وجود ندارد، از داشتههایش استفاده میکند تا حداقل به جایی برسد. به همین دلیل هم مخاطب در پایان داستان نمیداند که باید برای او دل بسوزاند یا رستگارش بداند. این سردرگمی مخاطب از همان جهان اخلاقی پیچیدهی فیلم میآید.
اودیار با طمانینه و بدون عجله داستانش را به پیش میبرد. اتفاقات زیادی در قصه شکل میگیرد اما فیلمساز تلاش نمیکند که فقط فیلمی هیجانانگیز و سرگرم کننده بسازد. دلیل این موضوع بیش از هر چیز دیگر به تمرکز او بر شخصیت اصلی بازمیگردد. فیلم «یک پیامبر»، فیلمی شخصیت محور است و قصهی آن حول قهرمانش شکل میگیرد و به بررسی تاثیر اتفاقات و تصمیمهای شخصی و انتخابهای دیگران بر شخصیت اصلی میپردازد. به همین دلیل هم موفق میشود که تصویری انسانی از قهرمانش بسازد که هم میتواند عشق بورزد و هم میتواند به موقع گلیمش را در زندانی مخوف از آب بیرون بکشد.
بازی طاهر رحیم از نقاط قوت اصلی فیلم است. او با همین فیلم در سطح جهانی معروف شد و ناگهان به عنوان یک مرد اصالتا مهاجر، توانست در سینمای فرانسه برای خود جایی دست و پا کند. تصویری که او در «یک پیامبر» ارائه میدهد، تصویر مردی زخم خورده با گذشتهای تلخ است. رحیم موفق شده هم غم ناشی از این گذشتهی تلخ را به خوبی منتقل کند و هم دست و پا زدنهای شخصیتش برای جا افتادن در یک اجتماع تازه را قانع کننده از کار دربیاورد.
«مالک، جوان نوزده سالهی فرانسوی- الجزایری، به گذراندن ۶ سال حبس محکوم شده است. او در زندان با دار و دستهای خلافکار که قدرت بسیاری و البته قوانین سفت و سختی هم دارند، آشنا میشود. در زندان درگیریهای نژادی بسیاری وجود دارد و مالک برای دوام آوردن نیاز به حمایت یکی از گروهها دارد. در این میان او از سمت رییس خلافکاران ماموریت مییابد که کسی را بکشد تا خودش را ثابت کند. اما …»
۶. گومورا (Gomorrah)
- کارگردان: متئو گارونه
- بازیگران: تونی سرویلو، جیانفلیچه ایمپاراتو و ماریا نازیوناله
- محصول: ۲۰۰۸، ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪
همیشه هم این طور نیست که تصویر یک تشکیلات مافیایی در سینما با زرق و برق همراه باشد. گاهی آن فضا چنان بی روح و سرد است که به تصویری ترسناک تبدیل میشود. «گومورا» چنین فیلمی است و در ترسیم این انجماد، هیچ علاقهای به عقب نشینی ندارد. در واقع تصویری که از زندگی عدهای جوان خلافکار در این جا وجود دارد، با یک آشنازدایی نسبت به سینمای متداول گنگستری همراه است که از ذهنیت یک کارگردان مدرن اروپایی سرچشمه گرفته.
متئو گارونه برای ساختن فیلم «گومورا» خون دلها خورد. او دوست داشت که تصویری واقعگرایانه از زندگی جوانان خلافکار شهر ناپل در جنوب ایتالیا و محل زندگی آنها بسازد. به همین دلیل هم به همان مکانهایی رفت که این مردان و زنان واقعا در آن زندگی میکنند و از برخی از آنها هم در قالب شخصیتهای فیلمش استفاده کرد. نتیجه فیلمی شگفتآور از کار درآمد که حسابی در دنیا درخشید اما برای کارگردانش دردسرساز شد؛ چرا که از سوی همان دار و دستههای خلافکار مافیایی در ناپل مورد تهدید قرار گرفت و مجبور شد مدتی دست به عصا زندگی کند.
ساختار فیلم به گونهای است که انگار با اثری مستند سر و کار داریم که در حال تصویر کردن زندگی عدهای جوان فقیر در یک محلهی عقب مانده است. جوانهایی که نه محیط مناسبی برای رشد و بالیدن در اختیار دارند و نه خانوادهای که مواظبشان باشد. در این میان آنها تحت تاثیر این محیط و البته سینمای گنگستری به بیراهه میروند و تماشای این فیلمها تاثیری منفی بر آنها میگذارد. به دلیل وجود همین اشاره به سینمای گنگستری هم که شده، حتما باید «گومورا» در لیستی این چنین حضور داشته باشد.
همهی این موارد باعث شد که تاثیر فیلم بر مخاطب نسبت به آثار مشابه بیشتر شود. چرا که کارگردان بی پرده خشونت جاری در جامعهی کشورش را نمایش داده بود و در ترسیم آن، با دوری از نمایشی کردن همه چیز، هیچ باجی به مخاطبش نمیداد. در چنین چارچوبی است که مخاطب احساس میکند همراه با فیلمساز در دل موقعیتهایی حقیقی قرار گرفته که واقعا در حال اتفاق افتادن در برابر دوربین هستند و فقط فیلمبردار نترسی آن حوالی وجود داشته که دوربینش را در لحظهی مناسب بکارد و تصویربرداری کند.
اگر پس از تماشای فیلم، سری به اینترنت بزنید و دربارهی آن تحقیق کنید، متوجه خواهید شد که گارونه چندان هم چیزی به اتفاقات واقعی اضافه نکرده و فقط در حال بازسازی آنها است. در واقع تمام وقایع فیلم الهام گرفته از اتفاقات حقیقی است و شخصیتها هم مابهازای حقیقی دارند. به دلیل چسبیدن به همین واقعیت هم هست که داستان فیلم در خرابهها و محلههای عقب مانده جریان دارد، نه در خانههای شیک و مجلل و یا مانند فیلمهای آمریکایی در مغازهها و رستورانهای شلوغ و پر سر و صدا.
خلاصه که متئو گارونه با همان روایتی که از جنوب ایتالیا و گروه اراذل اوباشش نشان داد، هم مخاطب را به دوران اوج نئورئالیسم در قرن گذشته پرتاب کرد و هم تصویری واقعی و در عین حال خشن از جوانان کشورش به مردم دنیا مخابره کرد. ایتالیاییها همواره عادت داشتهاند که از زخم و چرک و خون، زیبایی خلق کنند و گارونه هم در ادامهی نسل هنرمندان این چنینی است.
چند سال بعد با الهام از همین داستان سریالی ساخته شد. سریال بر خلاف فیلم به دنبال آشنازدایی چندانی نبود و مسیری تکراری را طی میکرد که در عموم فیلمها و سریالهای این چنینی میبینیم. بنابراین شاید به ویژه در فصلهای اولش موفق عمل کرد، اما به مرور زمان به سمت ملال رفت و خلاصه که چیزی از شکوه کار گارونه در آن پیدا نشد.
«فیلمی اپیزودیک که روایتگر پنج داستان مختلف دربارهی افرادی است که سعی میکنند به تشکیلات خلافکاری شهر ناپل ایتالیا وارد شوند و خودی نشان دهند …»
۵. شهر خدا (City Of God)
- کارگردان: فرناندو میرلش و کاتیا لوند
- بازیگران: الکساندر رودریگز، آنیس براگا
- محصول: ۲۰۰۲، برزیل
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪
در مطلب ذیل فیلم قبلی فهرست اشاره شد که گاهی روایت اعمال دار و دستههای خلافکاری با زرق و برق و بریز و بپاش و خوشگذارانی و غیره همراه نیست و فیلمساز سعی میکند به واقعیت جاری در سطح شهر وفادار میماند. حال اگر قصهی فیلمی در فاولاهای (حلبی آبادهای حاشیهی شهرهای بزرگ برزیل) ریودوژانیرو اتفاق افتد و قصهی عدهای نوجوان را تعریف کند که در نبود حاکمیت قانون و زیر سایهی هرج و مرج زندگی میکنند، طبیعی است که نه تنها این زرق و برق فیلم را به بیراهه میکشد، بلکه از واقعیت هم دور میکند. سازندگان «شهر خدا» برای ترسیم وضعیت جاری در این محلهها، بر نمایش واقعگرایانهی خشونتی تمرکز کردهاند که همه چیز را تحت تاثیر خودش قرار میدهد.
در چنین چارچوبی است که «شهر خدا» در میان تمام فیلمهای فهرست، با نمایش خشونت بیشتری همراه است. در این جا با دار و دستههای خلافکاری که اصول و قوانینی برای خود دارند و در دل یک سلسله مراتب مشخص تعریف میشوند، سر و کار نداریم. وضعیت از این چیزها بحرانیتر است و هر کس باید دو دستی کلاه خودش را بچسبد. تلخ این که این حجم از خشونت فقط در زندگی شخصیتهای بزرگسال وجود ندارد، بلکه هر کس آن قدر بزرگ شود که بتواند اسلحهای را حمل کند، به سمت گروهی کشیده و در مرداب اعمال تبهکارانه غرق میشود.
از سوی دیگر ما با فیلمی سر و کار داریم که از دی ان ای داستانگویی اسکورسیزی و شیوهی روایتپردازی او بهره میبرد (در نظر داشته باشید که اسکورسیزی یکی از همان کسانی است که اعمال دار و دستهی تبهکاری را با آب و تاب نمایش میدهد، اما سازندگان «شهر خدا» فقط در شیوهی روایت دنبالهروی سبک کاری او هستند نه در نمایش سبک زندگی خلافکاران)؛ با یک راوی که همان قهرمان داستان است و از آن چه که در طول زندگی بر او گذشته میگوید؛ مانند «راننده تاکسی» (taxi driver) یا «رفقای خوب» (Goodfellas). علاوه بر این، فیلم فرناندو میرلش مانند شاهکارهای اسکورسیزی در پی کشف چرایی بروز خشونت در جوامع مدرن است و به این میپردازد که چگونه آدمهای پس زده شده، به درون منجلاب خلاف و گروههای گنگستری کشیده میشوند.
نکبت و بیپناهی حاکم بر فضا سبب میشود تا فرار از شهر مانند خروج از جهنم تصویر شود و قرار گرفتن در آن هم هیچ راهی در مقابل فرد قرار نمیدهد جز این که دوام بیاورد و آرزو کند که فقط بتواند یک روز بیشتر زنده بماند. گفته شد تصویری که فیلمسازان از جامعهی عقبماندهی حومهی شهر ریو ارائه میدهند، با یک واقعگرایی بسیار همراه است، به گونهای که میتوان شکل زندگی در آن محیط نکبتزده را احساس کرد و در آن نفس کشید.
در نهایت این که فیلم «شهر خدا» از یک تعلیق معرکه و داستانگویی درجه یک هم برخوردار است که حسابی مخاطب را با خود درگیر میکند و باعث میشود که او تا پایان فیلم لذت ببرد و با شخصیتها همراه شود؛ شخصیتهایی همدلی برانگیز که تنها گناهشان این است که چند محله آن طرفتر از دارندگان یک زندگی معمولی به دنیا نیامدهاند تا در محیطی نرمال پرورش پیدا کنند و زیباییهای جهان را ببینند. ریتم فیلم هم بسیار سریع و با ضرباهنگ بالا است و همین کمک میکند که مخاطب کم حوصله هم از تماشایش لذت ببرد.
«شهر خدا» با این که فیلمی برزیلی است اما نامزد دریافت چهار جایزهی اسکار شد. گرچه موفق نشد هیچکدام را از آن خود کند اما به این دلیل که کمتر فیلم غیرانگلیسی زبانی نامزد دریافت جایزهای به غیر از بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان میشود، به نوعی سنت شکنی کرد و به افتخاراتی در این زمینه رسید.
«داستان فیلم در دهههای ۶۰، ۷۰ و ۸۰ میلادی میگذرد و داستان دو کودک را روایت میکند که در یکی از فاولاهای حومهی شهر بزرگ ریودوژانیرو به نام شهر خدا زندگی میکنند. یک حلبی آباد ترسناک که هیچ قانونی در آن وجود ندارد و قتل و مواد مخدر در آن بیداد میکند. این دو کم کم دو مسیر متفاوت را در زندگی در پیش میگیرند و سرنوشت متفاوتی پیدا میکنند …»
۴. فرشته مست (Drunken Angel)
- کارگردان: آکیرا کوروساوا
- بازیگران: توشیرو میفونه، تاکاشی شیمورا
- محصول: ۱۹۴۸، ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
در ظاهر فیلم «فرشته مست» ربطی به سینمای گنگستری ندارد. اما از این بابت در ذیل این ژانر دسته بندی میشود که به طبعات زندگی تبهکارانه میپردازد. مردی در قصهی فیلم حضور دارد که مدام در محلهای دردسر درست میکند و به اعمال خلاف دست میزند. او جز گروهی است که با هم کار میکنند. پس میتوان فیلم را اثری گنگستری نامید. از سوی دیگر حضور چنین فیلمی باعث میشود که با لیست متنوعتری روبهرو باشیم و تمام نگاهها به زندگی گنگسترها و سینمای گنگستری برای خود نمایندهای در فهرست داشته باشند.
آکیرا کوروساوا حین ساختن فیلم «فرشته مست»، از فیلمهای قبلی خود راضی نبود؛ چرا که در زمان ساختن آنها زیادی تحت کنترل بود و ضمنا هنوز هم فیلمساز شناخته شدهای به حساب نمیآمد که همه کس به تواناییهای او اعتماد داشته باشند؛ به همین دلیل بسیاری فیلم «فرشته مست» را اولین ساختهی جدی وی میدانند. اما بالاخره در زمان آزادیهای پس از جنگ جهانی دوم نوبت او هم شد که فیلم خودش را بسازد. فیلم «فرشته مست» از این بابت فیلم غریبی است؛ چرا که از یک سو کوروساوا از همین آزادیهای تا آن زمان بی سابقه بهرهمند است و هم از سوی دیگر کشورش در باتلاق پس از جنگ و آغاز یک عصر تازه و البته حضور نظامی ارتش آمریکا میسوزد.
آکیرا کوروساوا از همین آزادی به وجود آمده استفاده کرد که تناقضات مردمانی را که سعی میکردند به شکلی جدید زندگی کنند فراچنگ آورد و در قالب یک داستان طرح بریزد. از این منظر فیلم آینهی تمام نمای یک دوران است که بی پرده سبوعیت جاری در ژاپن آن زمان را به نمایش میگذارد. تصویر ابتدایی و انتهایی فیلم نمادی از همین پلشتیهای جا خوش کرده در اطراف این مردم است: گندابی متعفن که به نظر میرسد حاصل بمباران زمان جنگ باشد و کسی هم برای از بین بردن آن تلاشی نمیکند. (این تلاش برای از بین بردن گنداب بعدا دست مایهی فیلم «زیستن» (Ikiru) او هم میشود.)
تمام فیلم میآید و میرود و اتفاقات داستان هم حول همین گنداب شکل میگیرد و شخصیتها با هم بحث میکنند و زندگیهای مختلفی دست خوش تغییر میشود اما این فضای گندیده سر جای خود باقی میماند. آکیرا کوروساوا از این منظر فیلمی بدبینانه ساخته که در آن شخصیتها مدام به این سو و آن سو میدوند و راهی برای خلاصی پیدا نمیکنند.
شخصیت پزشک و بیمار در مواقع دیگری در فیلمهای آکیرا کوروساوا ظاهر میشوند. گویی این فیلم متعلق به دوران اولیهی کار کوروساوا بعدا در جاهای دیگری از کارنامهی او تکثیر شده است. بعدها خود توشیرو میفونه در فیلم «ریش قرمز» (Red Beard) نقش دکتری فداکار را بازی کرد که تلاش میکند به جامعه خدمت کند، درست مانند پزشک این فیلم. بیمار هم در فیلم «زیستن» حضور دارد و جالب این که هر دو شخصیت بیمار در این دو فیلم بعد از بیماری، دنبال راهی تازه میگردند، گرچه خیلی دیر است اما ضعف جسمانی آنها را متحول میکند و نکتهی جذاب دیگر اینکه بیمار آن فیلم تاکاشی شیمورا، یعنی بازیگر پزشک این فیلم است.
آکیرا کوروساوا در خلق شخصیتهای خاکستری، فیلمسازی چیره دست بود. آدمهای فیلمهای او کمتر سفید سفید یا سیاه سیاه هستند؛ مگر در موارد اندکی. به همین دلیل چه پزشک و چه خلافکار باعث همراهی مخاطب و ایجاد حس همدلی میشوند. باید هم این گونه باشد؛ چرا که معضل اصلی که قربانی میگیرد جایی آن بیرون در میانهی آن محله پر از خلافکار، جایی اطراف همان گنداب جا خوش کرده و همهی این خلافکارها و پزشکها قربانیان آن جهنم بیرون هستند.
«فرشته مست» فارغ از زیباییهای سینمایی، یک ارزش تاریخ سینمایی هم دارد؛ این اولین فیلمی بود که آکیرا کوروساوا از توشیرو میفونه استفاده کرد و همین همکاری باعث یکی از پر ثمرترین همکاریهای کارگردان/ بازیگر در تاریخ سینما شد. توشیرو میفونه در نقش خلافکار ظاهر شده و تاکاشی شیمورای بزرگ نقش پزشک را بازی میکند. داستان فیلم به گونهای است که اگر پای یکی از این دو نفر بلغزد، نتیجهی نهایی فاجعه خواهد بود اما خوشبختانه هر دو کار خود را به خوبی انجام دادهاند. از این فیلم به عنوان اولین اثر بزرگ آکیرا کوروساوا یاد میکنند؛ هر چند که در زمان اشغال آمریکا ساخته شد.
«اراذل و اوباش بعد از زمان جنگ دوم جهانی در محلهای جولان میدهند و همه را میترسانند. آنها از طریق کار خلاف امورات خود را میگذرانند. روزی یکی از آنها در حالی که گلوله خورده به نزد پزشکی میرود تا درمانش کند. پزشک متوجه میشود که این مرد جوان به بیماری سل هم مبتلا است. پزشک از او میخواهد تا اجازه دهد به این بیماری هم رسیدگی کند. از این به بعد رابطهای منحصر به فرد میان این دو ایجاد میشود …»
۳. قاتلین پیرزن (The Ladykillers)
- کارگردان: الکساندر مککندریک
- بازیگران: الک گینس، پیتر سلرز و کتی جانسون
- محصول: ۱۹۵۵، انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
قبل از پرداختن به خود فیلم، در نظر داشته باشید که گرچه فیلم «قاتلین پیرزن» اثری انگلیسی زبان است، اما به دلیل این که خارج از مرزهای آمریکا و در کشور انگلستان ساخته شده، میتواند در این لیست قرار گیرد.
میتوان از زندگی خلافکاران و گنسگترها، اثری کمدی هم ساخت. اما در این جا الکساندر مککندریک در دل یک محیط فانتزی، سری به داستانهای باستانی میزند و همان مضمون اصلی کشمکشهای قصههای قدیمی را بیرون میکشد؛ یعنی نبرد میان خیر و شر. در یک سو پیرزنی وجود دارد که نماد تمام زیباییهای دنیا است و از معصومیتی قدیسوار برخوردار است و در سمت دیگر چند دزد و قاتل که هم به راحتی آدم میکشند و هم قرار است که به جایی دستبرد بزنند. برخورد و تقابل این دو با هم باعث میشود که با موقعیتهای خندهدار روبهرو شویم و خود را در دل یک کمدی سیاه تمام عیار ببینیم.
پس با داستان مردان بیرحمی طرف هستیم که در مقابل سادگی و همچنین نیت خیر و البته سماجت یک پیرزن مدام کم میآورند و حرص میخورند و به آب و آتش میزنند. آنها یک سرقت بی نقص را طراحی کردهاند اما خوش قلبی پیرزن هر دفعه که قرار است همه چیز تمام شود و دار و دستهی سارقان به موفقیت برسند، کار دستشان میدهد و دوباره روز از نو، روزی از نو. البته این تلاشهای مجدد با بروز تلفاتی هم همراه است. نگاه الکساندر مککندریک به این داستان در تقابل محض میان خیر و شر پیش میرود و گرچه فضایی استیلیزه دارد اما سعی میکند محیط واقعی لندن آن زمان را فراموش نکند. گفته شد که الساندر مککندریک فضایی فانتزی طراحی کرده که آشکارا مخاطب را به یاد فضاهایی تئاتری میاندازد اما او به خوبی موفق شده که از این فضاهای بسته برای نمایش وضعیت بغرنج گروه سارقان و مخمصهای که در آن گرفتار شدهاند، بهره بگیرد.
تعدادی از بهترین بازیگران تاریخ سینما در فیلم «قاتلین پیرزن» به فعالیت پرداختهاند. الک گینس معرکه از نامزدهای اصلی انتخاب به عنوان بزرگترین بازیگر تاریخ سینمای انگلستان است. او در این فیلم در نقش رهبر گروه، اجرایی بی نقص دارد. از سویی چون با فیلمی کمدی روبهرو هستیم جلوههایی از جنون و خل بازی در بازی او دیده میشود و از سوی دیگر چون نقش رهبری سارقان را برعهده دارد، این جنون به شکلی ترسناک بروز پیدا میکند و پشت مخاطب را میلرزاند. استادی بازی او هم در همین جا است؛ اجرای توامان جنبههای مختلف از یک شخصیت و رنگآمیزی آنها به شکلی درخشان و همخوان با جهان فانتزی اثر.
پیتر سلرز هم در فیلم حاضر است اما چهرهی درخشان فیلم بدون شک، کتی جانسون در نقش پیرزن خوش قلب داستان است. او آن چنان سادگی این نقش را با رندی خاصی بازی کرده که مخاطب همزمان هم از او حساب میبرد و هم دلش به حال وی میسوزد. از سویی چنان با اعتماد به نفس است که خیال تماشاگر از سرنوشت او راحت است و از سویی دیگر گاهی مخاطب را به خاطر سادگی بیش از حدش تا آستانهی عصبانی شدن پیش میبرد. اجرای همزمان این همه احساسات متضاد توسط بازیگران فیلم در یک پلان واحد در سرتاسر فیلم، فیلم «قاتلین پیرزن» را به چنین اثری به یاد ماندنی تبدیل کرده است.
در سال ۲۰۰۴ برادران کوئن با حضور تام هنکس در قالب نقش اصلی، دست به بازسازی فیلم زدند. اما نتیجه اثری مایوس کننده از کار درآمد. حقیقتا جنس شوخیهای فیلم و فضای فانتزی ساخته شده توسط الکساندر مککندریک آن چنان کامل و بینقص است که دست بردن در آن و تغییر حال و هوایش باعث برهم خوردن نظمش میشود. برادران کوئن هم چنین کاری کردند، آنها فضای انگلیسی فیلم را با حال و هوای آمریکا ادغام کردند و البته تا توانستند بر جنبههای فانتزی اثر افزودند. همین هم «قاتلین پیرزن» ساخته شده توسط برادران کوئن را از آن کمال فیلم الکساندر مککندریک دور میکند.
«دستهای از دزدان جنایتکار طبقهی دوم خانهای را از پیرزنی اجاره میکنند. آنها خود را به عنوان چند موزیسین معرفی میکنند اما قصد دارند در همان نزدیکی سرقت خطرناکی را انجام دهند. در این میان یک مشکل اساسی هم وجود دارد؛ پیرزن صاحب خانه که در طبقهی اول زندگی میکند، بیش از آنچه که تصور میشود در کار آنها دخالت میکند …»
۲. ریفیفی (Rififi)
- کارگردان: ژول داسن
- بازیگران: ژان سروه، کارل مونر و ژول داسن
- محصول: ۱۹۵۵، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
زیرژانر سرقت، فرصت مناسبی برای پرداختن به دار و دستههای خلافکار و گروههای گنگستری است. به ویژه اگر با گروهی طرف باشیم که رقیبی دارند و رقابت بین آنها تبدیل به زمینهای برای گسترش داستان شود. ژول داسن در «ریفیفی» چنین کاری کرده و از قصهی عدهای آدم به ته خط رسیده، فیلمی در باب حسرت خوردن از یک زندگی از دست رفته ساخته است.
ژول داسن فیلمساز معرکهای در تاریخ سینما بود. او که کارش را در آمریکا شروع کرد و پس از آغاز دادگاههای دوران سناتور مککارتی به فرانسه رفت و در آن جا مشغول به کار شد و روحیهی سینمای آمریکا را سالها پیش از ژان پیر ملویل به سینمای فرانسه تزریق کرد. تصور میکنم ژان پیر ملویل این فیلم را دوست داشته چرا که میتوان چیزهایی از «ریفیفی» را دل آثار او بیرون کشید.
در این فیلم با سارقانی سر و کار داریم که در کار خود خبرهاند. یکی از آنها که به نظر بیماری خطرناکی دارد رهبری گروه را برعهده میگیرد. دزدی معرکهای طراحی میکنند و آن را انجام میدهند اما پای گروه رقیب هم به ماجرا باز میشود. از این جا داستان سر و شکل دیگری پیدا میکند و به قصهی تقابل میان شرافت، مردانگی و انسانیت با ددمنشی و طمع آغاز میشود.
پس نگاه ژول داسن به سمت یکی از طرفهای درگیر یعنی همان دزدها، نگاهی همراه با غمخواری است. آنها گرچه دزدهایی حرفهای هستند اما هنوز به اصولی اعتقاد دارند و حاضر هستند به خاطر این اصول کشته شوند. در حالی که فرشتهی مرگ بالای سر شخصیت اصلی مدام پرواز میکند اما او میداند که تا قبل از رسیدن به مقصود و دفاع از ارزشهایش که در قالب نجات یک بچه متبلور شده، نباید در برابر آن تسلیم شود و باید پنجه در پنجهی مرگ بیفکند.
پایانبندی فیلم نه تنها بهترین پایانبندی فیلمهای این فهرست است، بلکه یکی از بهترین پایانبندیهای تاریخ سینما است. آندره بازن و فرانسوآ تروفو از ستایشگران فیلم بودند و هر دو برای آن در زمان اکرانش مطلب نوشتند و به تحسین کار داسن پرداختند. اگر دوست دارید به تماشای یک درام انسانی بنشینید که حسابی هیجان دارد و البته چندتایی از بهترین سکانسهای تاریخ سینما را هم در خود جای داده، حتما این فیلم را انتخاب کنید.
ریفیفی در زبان فرانسوی اصطلاحی است که معنایی شبیه به مخمصه دارد. این کلمه هم نشان از وضعیتی دارد که تونی، شخصیت اصلی در آن گرفتار آمده است. او مردی اهل عمل است که کم کم یاد میگیرد با شرایط پیش رویش مبارزه کند و یاد میگیرد که چگونه بمیرد. تونی از نسل مردانی است که بلد نیستند به شکلی معمولی در خواب یا در خانهی خود بمیرند و باید جایی آن بیرون در حین یک ماجراجویی با زندگی وداع کنند.
اگر شخصا قرار باشد یک سکانس سرقت را از تمام دزدیهای تاریخ سینما به عنوان بهترین انتخاب کنم بدون شک سکانس سرقت این فیلم را به عنوان سکانس برگزیدهی خود انتخاب میکردم. سکانسی بیست دقیقهای با یک سکوت محض که مخاطب حین تماشای آن فقط صدای ضربان قلب خود را میشنود. اگر این فرصت و این شانس را داشته باشید که فیلم را در فضایی به دور از اجتماع ببینید که هیچ سر و صدایی مزاحتمان نیست، متوجه خواهید شد که از چه میگویم و این سکانس سرقت با شما چه میکند.
«مغز متفکر یک گروه سارق با نام تونی که به تازگی از زندان آزاد شده و به نظر یک بیماری کشنده دارد، نقشهی سرقتی تر و تمیز از یک جواهر فروشی را طرح میکند. ژو و سزار دو تن از همراهانش در این سرقت هستند. پس از سرقت سزار نمیتواند دهنش را بسته نگه دارد و باعث لو رفتن داستان نزد گروه رقیب میشود. گروه رقیب بچهی ژو را میدزدند و تونی به خود و مادر بچه قول میدهد که هر طور شده او را پیدا کند …»
۱. دایره سرخ (The Red Circle)
- کارگردان: ژان پیر ملویل
- بازیگران: آلن دلون، ایو مونتان، جیان ماریا ولونته و بورویل
- محصول: ۱۹۷۰، ایتالیا و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
در مطلب ذیل فیلم قبلی، یعنی «ریفی» به تاثیر کار ژول داسن در سینمای ژان پیر ملویل اشاره شد. ملویل هم مانند او در این جا سکانس سرقت نفسگیری خلق کرده که حسابی ضربان قلب شما را بالا میبرد. بخشی از تاثیر این سکانس به شخصیتپردازی معرکهی تک تک افراد حاضر در قاب بازمیگردد و بخشی از آن هم به طراحی دقیق خود سکانس. ملویل هم مانند ژول داسن از تاثیر یک سکانس این چنینی بر پایانبندی فیلمش خبر داشت، به همین دلیل مانند مورد «ریفیفی»، پایان «دایره سرخ» هم یکی از بهترین پایانبندیهای تاریخ سینما است.
قصهی فیلم، قصهی همراهی اتفاقی سه مرد برای دست زدن به یک سرقت بزرگ است. داستان با فرار کردن یک زندانی از دست پلیس و سپس سر درآوردن او از صندوق عقب ماشین یک غریبه شروع میشود. این بخش از ماجرا تقریبا در سکوت محض برگذار میشود و ژان پیر ملویل تمام داستان را از طریق تصاویر سرد و منجمدش تعریف میکند. این سرما در چهرهی بازیگران هم هست. پلیسی که تا پایان به دنبال خلافکاران میگردد، خودش نمادی از همین بی حسی و سرمای موجود در فضا است. او چه در مقابل مافوق و چه در حین جستجو و چه در حال استراحت، چهرهای سنگی و البته کاملا بدون تغییر دارد. از این منظر وی یکی از جذابترین پلیسهای تاریخ سینما است که البته شباهتهایی با پلیس فیلم «سامورایی» (Le Samurai)، فیلم دیگر ملویل، در نحوه و چگونگی تحقیقات دارد.
در طرف مقابل دار و دستهی خلافکاران حضور دارند؛ در حال طرح نقشهای بی نظیر برای دستبرد زدن به یک جواهر فروشی. این دزدان سه مرد کاملا متفاوت هستند: یک فراری که در عین برخورداری از نبوغ، کمی دست و پا چلفتی هم هست، یک محکوم تازه آزاد شده که ترسی از کشتن ندارد و البته یک پلیس سابق اخراج شده که با وجود تیزهوشی و تشخص، به خاطر گذشتهای مبهم و پر از درد به اعتیاد پناه آورده و کمی دیوانه به نظر میرسد اما وقاری دارد که از با ابهتی دفن شده خبر میدهد؛ گذشتهای که در پایان فیلم از آن پرده برداشته میشود. جیان ماریا ولونته، آلن دلون و ایو مونتان به ترتیب نقش این سه نفر را بازی میکنند.
ژان پیر ملویل علاوه بر آن که شخصیت هر کدام از افراد حاضر در قابش را به طور مجزا پرورش داد و روی هر شخص به قدر کافی وقت گذاشت، به سراغ روابط آنها میرود. فضای فیلم آن قدر سرد است که این روابط به رفاقت نمیرسد و در ظاهر در حد رابطهای حرفهای باقی میماند اما هر کدام از آنها در حال انجام سرقت، مسیری را طی میکنند که روی دیگری تاثیر بسیاری میگذارد. همین تاثیر است که پایان فیلم را باشکوه از کار درمیآورد و آن را به یکی از ماندگارترین پایانهای تاریخ سینما تبدیل میکند. چرا که آنها دیگر سه دزد ساده نیستند.
ژان پیر ملویل در سالهای انتهایی دههی ۱۹۶۰ سه شاهکار معرکه ساخت. فیلمهایی مانند «سامورایی» (Le Samurai)، «ارتش سایهها» (Army Of Shadows) و همین «دایرهی سرخ»؛ فیلمهایی برای تمام فصول. ضمن این که چه بازیگران بزرگی هم در این سالها در خدمت داشت؛ آلن دلون، ایو منوتان، جیان ماریا ولونته، لینو ونتورا، سیمون سینیوره و البته پل موریس. ضمن این که ژان پیر ملویل بعد از آن که آن تصویر جاودانه را از آلن دلون در فیلم «سامورایی» ساخت و او را تبدیل به شمایلی برای آدمکشهای خونسرد کرد، این بار همان شمایل را گرفت، کمی ناپختگی و تزلزل به آن اضافه کرد و او را در کنار دو شخصیت کاملا متضاد نشاند و فیلمی بر پرده انداخت که با وجود یادآوری آن اثر با شکوه، کاملا مستقل و البته متفاوت است.
گفته شد فیلم «دایرهی سرخ» یک سکانس سرقت معرکه دارد که در اجرا هم شباهتهای با سکانس سرقت «ریفیفی» دارد. به ویژه این که سکوت مطلقی بر فضا حاکم است و صدای هیچ جنبندهای در تمام مدت نمیآید. سکانسی چنان ظریف و میخکوب کننده که نفس مخاطب را بند میآورد. نقشی که هر سه مرد در این سرقت انجام میدهند و میزان خونسردی هر کدام و البته دقتی که در آن وجود دارد باعث میشود که سکانس سرقت این فیلم هم مانند سکانس سرقت «ریفیفی» یکی از بهترینها در طول تاریخ هنر هفتم باشد.
«مجرمی به نام ووگل از دست پلیس فرار میکند. او از قطار به بیرون میپرد و پلیس مجبور میشود همهی مسیر را به دنبال او بگردد. همزمان مردی به نام کوره از زندان آزاد میشود. یک شب قبل از آزادی نگهبان زندان نقشهی یک سرقت از جواهر فروشی را به او میدهد. کوری پس از آزادی خرده حسابی با شخصی دارد که باید آن را تسویه کند. همین باعث میشود که وی به دردسر بیوفتد. در این میان ووگل که به طور اتفاقی از صندوق عقب ماشین کوره سر درآورده، به او کمک میکند تا از مخمصه نجات پیدا کند. کوره نقشه را به ووگل میگوید اما آنها برای اجرا کردن آن به تیراندازی حرفهای نیاز دارند. این در حالی است که همان پلیسی که ووگل از دست او فرار کرده کماکان در جستجوی او است …»