کازابلانکا، همان فیلمی که ساخت آن با یک فیلمنامهی نیمهکاره و بلاتکلیف آغاز شد و پس از اتمام مراحل تولید، در قفسههای استودیوی «برادران وارنر» خاک میخورد تا بیسروصدا اکران شود و هیچکس انتظار نداشت به موفقیت ویژهای برسد، حالا یکی از برترین آثار سینمایی تمام دوران در نظر گرفته میشود؛ اثری که عشق و جنگ را پیوند میزند و پس از هشتاد سال، همانند روز اول شما را تحتتأثیر قرار میدهد.
«۱۱ نوامبر ۱۹۴۲» خبری دراماتیک از لندن به آمریکا مخابره شد. اپراتورهای رادیو گزارشاتی مبنی بر هجوم تانکهای آمریکایی به یکی از بنادر مهم «مراکشِ فرانسه» (دورانی که مراکش در استعمار فرانسه قرار داشت و توسط دولت «ویشی» اداره میشد) را دریافت کرده بودند. از آنجایی که فرانسه پیمان آتشبس را امضا کرده بود، نازیها هم در شهر حضور داشتند اما هنگامی که نیروهای ژنرال «جرج پتن» به آنجا رسید، اکثر آنها شهر را تخلیه کرده بودند: دو شب زودتر، ژنرال آلمانی که مسئولیت این منطقه را برعهده داشت و ۱۲ افسر تحت هدایت وی، حین خروج از هتل، توسط جنبش مقاومت به گلوله بسته شده بودند و در پی این اتفاق، تعدادی از سربازان فرار کردند. با ورود آمریکاییها، مبارزات شدت گرفت. تانکها شهر را در تصرف داشتند، چتربازها فرودگاه را به تسخیر خود درآوردند و هواپیماهای جنگی ایالات متحده، یک کشتی جنگی فرانسوی را در بندرگاه بمباران کردند. این عملیات هیجانانگیز همانطور که خود جرج پتن میگوید، از آن اقدامات نظامی بود که «در هالیوود میلیونها دلار میارزد.»
او درست میگفت. شش هزار مایل آنطرفتر در کالیفرنیا، «جک وارنر»، رئیس شرکتی که هنوز هم نام خانوادگی وی را یدک میکشد، نمیتوانست احساساتش را از خوشحالی مضاعف مدیریت کند. در آرشیو استودیو، یک ملودرام ساده و بیزرقوبرق وجود داشت که در حال خاک خوردن بود، فیلمی که همه فکر میکردند معمولی است و قصد داشتند تا آن را سال آینده روی پرده بفرستند اما با تشکر از «نبرد کازابلانکا» حالا این «فیلم معمولی» میتوانست در کانون توجه قرار بگیرد. جک وارنر تاریخ اکران اثر را تغییر داد و آن را در روز شکرگزاری سال ۱۹۴۲ به نمایش درآورد.
کازابلانکا حالا ۸۰ ساله شده اما همانند آن نبرد تاریخی، هرگز از حافظهی فرهنگی ما پاک نخواهد شد. کازابلانکا دربارهی عشق، جنگ و اخلاقیات است. قهرمان قصه، «ریک بلین» که «هامفری بوگارت» افسانهای نقش آن را ایفا میکند، یک سرباز سابق جنگ داخلی اسپانیا است که دیگر توان مبارزه علیه فاشیسم را ندارد. او حالا یک کافه را در مراکش اداره میکند و به نازیها، پناهجویان و آدمهای فرسوده سرویس میدهد. بلین دیگر آن آدم گذشته نیست، او بیتفاوت و بدبین شده است، همانطور که در اوایل فیلم میگوید: «من برای هیچکس جانم را به آبوآتش نمیزنم»، جملهای که با پاسخ جالب «سروان رنو» همراه میشود: «یک سیاست خارجی عاقلانه».
سپس، معشوقهی قدیمی ریک از راه میرسد، «ایلسا» و همسرش «ویکتور» که رهبر جنبش پایداری چکسلواکی است و نازیها در تعقیب وی هستند. آنها به مدارک و گذرنامه نیاز دارند تا بتوانند به ایالاتمتحده برسند. ریک هنوز هم عاشق ایلسا است و الیسا همچنان عاشق او. عشقی که پس از سالها، آتش آن دوباره برافروخته شده است، وجود ریک را میسوزاند اما در عین حال به او کمک میکند تا پوچی و سیاهی عمیقی که وجودش را فراگرفته است درمان کند. و پس از اینکه هواپیمای ایلسا و ویکتور به پرواز درمیآید، او میداند که در کدام سوی جنگ قرار دارد.
کازابلانکا بخشی جداییناپذیر از تاریخ هالیوود است. بسیاری از ما دیالوگهای آن را حفظ هستیم و حتی گاهی آنها را در زندگی روزمره استفاده میکنیم. ترانهی مشهور فیلم («هرچه زمان میگذرد» – As Time Goes By) که توسط «دولی ویلسون» اجرا شده است را احتمالا بارها شنیدهاید (این موسیقی در فیلمهای اخیر همانند «بلک آدام» و «استخوانها و همهچیز» نیز استفاده شده است). اما این تمام ماجرا نیست، کازابلانکا یک رویداد تاریخی است که قصهی آن با یک نمایشنامهی بداقبال آغاز شد که گویی قرار نبود هرگز به فیلم تبدیل شود. برادران وارنر حق امتیاز این نمایشنامه را خرید و آن را بازنویسی کرد، دوباره بازنویسی کرد و مجدداً بازنویسی کرد اما نتیجهی نهایی راضیکننده نبود. در یک حرکت خارج از ساختارهای رایج استودیویی آن زمان، هنگامی که تولید فیلم آغاز شد، فیلمنامه هنوز نیمهکاره بود و هیچکس نمیدانست باید آن را چگونه به پایان برساند. شما میتوانید بقایای نسخههای اولیه قصه را در موسیقی متن رسمی اثر بشنوید. برای مثال، دیالوگهایی که مشخص میکند سروان رنو پاسپورتها را به چه قیمتی به پناهجویان میفروشد، حذف شدند اما همین دیالوگها به یکی از بخشهای فیلم معنا میبخشند، هنگامی که یک زن مهاجر بلغارستانی به ریک میگوید که او و همسرش شب را با سروان خواهند گذراند. ریک در آن لحظات میگوید که «لوئیس [رنو] دارد روشنفکر میشود»، بدین معنا که یک رابطهی نامشروع میان این سه نفر را متصور شده است. اما بهدلیل حذف بعضی از دیالوگها، این بخشها اندکی مبهم جلوه میکند.
وضعیت نامشخص فیلمنامه، «مایکل کورتیز» را وادار کرد تا سکانسها را به ترتیب فیلمبرداری کند و تیم بازیگری هر بار باید منتظر میماند تا ببینند قصه به کدام نقطه رسیده است. با اینکه تقریبا همه موافق بودند که داستان باید پایانی غمانگیز و دراماتیک داشته باشد اما در رابطه با اینکه چنین پایانی را باید چگونه رقم زدم، اختلافنظر وجود داشت. از طرف دیگر، آهنگساز فیلم، «ماکس اشتاینر» که موسیقی آثار سینمایی را اغلب در مرحلهی تدوین نهایی میساخت، به این نتیجه رسیده بود که ترانهی «هرچه زمان میگذرد» (اثر «هرمان هاپفِلد») مناسبِ کازابلانکا نیست و میخواست آن را با ترانهای از خودش جایگزین کند. اما سکانسهای پیانو را نمیتوانستند دوباره فیلمبرداری کنند زیرا «اینگرید برگمن» موهایش را برای بازی در نقش بعدیاش کوتاه کرده بود: «ماریا»، قهرمان مبارزِ ضد فاشیستِ فیلم «زنگها برای که به صدا درمیآیند» (۱۹۴۳). بنابراین ماکس اشتاینر غرور خود را زیر پا گذاشت و «هرچه زمان میگذرد» را به یکی از اِلمانهای کلیدی موسیقی متن خود تبدیل کرد.
فیلم را حالا نمیتوان بدون این قطعهی موسیقی تصور کرد، زیرا با مضامین فیلم رابطهی مستقیمی دارد. البته شما تنها نیمی از شعر اصلی را در موسیقی متن کازابلانکا میشنوید، باقی که حذف شدهاند، حقایق غیرمنتظرهای را فاش میکنند: اینکه «هرچه زمان میگذرد» یک اعتراض عاشقانه علیه «نظریه نسبیتِ آلبرت اینشتین» است. هرمان هاپفِلد در بخشی از شعر میگوید «از چیزهایی همچون بُعد چهارم ترس دارد» (و در ادامه میگوید «ما از چیزهایی همچون نظریهی اینشتین بیزار هستیم»). زمانی که از این نکته آگاه میشوید و دوباره فیلم را تماشا میکنید، بعضی از سکانسها معنای متفاوتی خواهند داشت، مثل جایی که ایلسا و «سَم» (دولی ویلسون) در حال گفتگو هستند. آنها برخلاف تصور عموم، به عشق، افتخار و تصمیمات سرنوشتساز پیرامون مرگ و زندگی نمیپردازند، بلکه در رابطه با ساختار فضا و زمان سرگرم حرف میزنند.
شاید به همین دلیل باشد که کازابلانکا از آنچه در ظاهر نشان میدهد، فیلم عمیقتری است. یکی از آخرین تغییراتی که در فیلمنامه رخ داد، اضافه کردن سکانس فلشبکی بود که در آن، روزهای اولیهی رابطهی عاشقانهی ریک و ایلسا در پاریس اشغالی را مشاهده میکنیم («همهی جزئیات را به خاطر میآورم، ژرمنها خاکستری پوشیده بودند، تو آبی»). ما میدانیم که آنها این عشق را برای جنگ قربانی خواهند کرد اما آن فلشبک به ما یادآوری میکند که این عشق را نمیتوان فراموش کرد و پشتسر گذاشت. فیلمنامهنویس و منتقد مشهور، «رابرت مککی» که احتمالا بیشتر از هر انسان دیگری در زندگیاش به کازابلانکا فکر کرده است، کلاسهای آموزش فیلمنامهاش را اغلب با این جمله به پایان میرساند که این فیلم «موشکافی زمان است و اینکه زمان چه معنایی دارد». در نتیجه، جملهی مشهور «ما همیشه پاریس را خواهیم داشت» شاید تحتاللفظیتر از حد تصور ما باشد.
اما فراموش نکنیم که حتی این فیلم هم نقاط ضعف خاص خودش را دارد. کازابلانکا یک برداشت کاملا مبتنی بر واقعیت از تاریخ و جغرافیا ارائه نمیدهد. پرچمهای مراکشی فیلم غلط است، چیزی به نام «نامهی ترانزیت» در واقعیت وجود ندارد (همان مدارک مهمی که پناهجویان برای فرار از شهر به آن نیاز داشتند). اینکه ریک اظهار میکند دربارهی جذابیت آبهای کازابلانکا «اطلاعات غلط» دریافت کرده است، نشان میدهد که فیلمنامهنویسان حتی به خودشان زحمت ندادهاند تا به موقعیت شهر کازابلانکا در نقشه نگاهی بیندازند (در کنار حساسیتهای سیاسی، احتمالا همین مسئله باعث شد تا «اداره اطلاعات جنگ ایالات متحده» به سازندگان اجازهی اکران فیلم در شمال آفریقا را ندهد). اما واقعیت این است که جهان به این چیزها اهمیتی نمیدهد، آن موقع نمیداد، هنوز هم نمیدهد، کازابلانکا اثری است که تنها میتوانید به آن عشق بورزید. «۲۶ نوامبر ۱۹۴۲»، پیش از آغاز مراسم افتتاحیهی فیلم در نیویورک، نیروهای دولت تبعیدی «فرانسهی آزاد» در خیابان پنجم منهتن رژه رفتند. و پس از نمایش فیلم، آنها روی صحنه رفتند، سرود ملی فرانسه را خواندند و یکی از سکانسهای بهیادماندنی فیلم را بازسازی کردند. همانطور که خبرنگار «هالیوود ریپورتر» میگوید: «احساس کردم به یک تجمع سیاسی رفتهام».
اکران عمومی فیلم در ماه «ژانویه ۱۹۴۳» آغاز و با بازگشت شهر کازابلانکا به صدر اخبار همزمان شد، زیرا رئیسجمهور وقت ایالاتمتحده، «فرانکلین روزولت» و نخستوزیر بریتانیا، «وینستون چرچیل» قرار بود در آنجا با یکدیگر مذاکره کنند. تیم تبلیغاتی استودیوی وارنر، از این رویداد نهایت استفاده را کرد. آنها حتی پوسترهایی را منتشر کردند که یک کرونومتر را نشان میداد و در بالای آن نوشته بود: «ارتش، کازابلانکا را در اختیار دارد! برادران وارنر هم همینطور!». در مقابل، ارتباط واضح فیلم با جنگ به حاشیه رفت، از جمله اینکه تعدادی از پناهجویان اروپایی در فیلم حضور پیدا کرده بودند. «سکه ساکال»، بازیگر نقش سرپیشخدمتِ ریک، «کارل»، یک هنرپیشهی مجارستانی بود که سه خواهرش را در جریان هولوکاست از دست داده است. یا «کنراد فایت» که نقش شخصیت منفی فیلم، ژنرال «هنریش اشتراسر» را برعهدۀ داشت، بازیگری آلمانی بود که در سال ۱۹۳۳ از این کشور فرار کرد (زیرا همسرش یهودی بود). او یکی از مخالفان سرسخت نازیها به حساب میآمد.
فیلم عملکرد حیرتانگیزی در گیشه داشت و پنج ماه بعد، استودیوی سازنده، ۵۰۰ هزار فرانک به «کمیتهی مشترک توزیع آمریکایی یهودی» اهدا کرد تا به دست «هلن کازز-بنتار» برسانند، وکیلی که در کازابلانکا سازمانی برای کمک به پناهجویان و تبعیدیها تأسیس کرده بود. موضع جک وارنر کاملا مشخص بود و هیچکس تردیدی نداشتی که او در کدام سمت ماجراها قرار میگیرد.
هشت دهه بعد، کازابلانکا هنوز هم در فضا و زمان جایگاه ثابت خود را دارد. این فیلم بازتابی از یک لحظهی ویژه از جنگ جهانی دوم بود اما تأثیرگذاری آن را باید فراتر از یک رویداد تاریخی خاص بدانیم. کازابلانکا برای هر نسل و هر سلیقهای، معنادار است، اثری که هرگز از صحبت کردن با ما دست برنداشته است؛ ما این گنجینهی سینمایی را تا ابد خواهیم داشت، همانطور که تا ابد فرصت انتخاب میان «درست و غلط» را داریم.
منبع: The Telegraph