سینمای گنگستری زیرمجموعهای از سینمای جنایی است که به زندگی افراد خلافکار در گروههای تبهکاری و جرائم سازمانیافته میپردازد. این سینما از همان آغاز محل بحث و جدلهای بسباری بوده است؛ افرادی پرداختن به زندگی گنگسترها را غیراخلاقی میدانند و تصور میکنند که نمایش زندگی آنها بر پردهی سینما، باعث دامن زدن به خشونت در جامعه میشود. از آن سو هم هستند کسانی که معتقدند اتفاقی کاملا برعکس با ترسیم زندگی آنها شکل میگیرد و نمایش خشونت بر پرده، از خشونت جامعه میکاهد. قطعا افرادی هم حضور دارند که فقط به سرگرمی فکر میکنند و چیز دیگری برایشان اهمیت ندارد و خود را درگیر آن بحثهای کهنه نمیکنند. در این لیست به بررسی تاریخچهی سینما و ژانر گنگستری پرداختهایم و بهترین فیلم گنگستری هر دهه را زیر ذرهبین بردهایم.
بسیاری پیدایش سینمای گنگستری را مصادف با پیدایش گروههای خلافکار و سازمانهای عریض و طویل جنایتکار در آمریکا میدانند. گروههای خلافکار و دار و دستههای مافیایی از اوایل قرن بیستم در شرق آمریکا شکل گرفتند و این وسط شرایطی مانند منع مصرف مشروبات الکلی یا بحران اقتصادی به بزرگتر شدن هر چه بیشتر آنها کمک کرد. این افراد شکل مدرن تبهکاری سازمان یافته را پدید آورند و جالب این که زندگی آنها فقط زندگی اطرافیان، دیگر خلافکاران در سرتاسر دنیا و نیروهای پلیس و سیاستمداران را تحت تاثیر قرار نداد و سینما هم بسیار به آنها پرداخت و از اساس دگرگون شد.
اما قبل از رسیدن به سینما باید بدانیم که گنگستر کیست؟ گنگستر به فردی اطلاق میشود که به تنهایی دست به اعمال خلاف نمیزند و بخشی از یک دار و دستهی سازمان یافته است. حال این دار و دسته هر چقدر بزرگتر باشد، شکل کار کردن در آن هم فرق میکند؛ به عنوان نمونه ممکن است فردی در یک تشکیلات پیچیده و بزرگ مانند تشکیلات خانوادهی کورلئونه در سه گانهی «پدرخوانده» کار کند که جایگاه هرکس در آن مشخص است یا این که مانند فیلم «اوج التهاب» فقط با چند نفر محدود در اتباط باشد. در هر صورت کسی گنگستر است که عضوی از یک گروه باشد و به تنهایی کار نکند.
شیوهی نزدیک شدن فیلمسازان به زندگی این افراد همیشه به یک شکل نبوده است؛ گاهی فیلمسازان زندگی آنها را تا حد یک زندگی قهرمانانه بالا کشیدهاند و تصویری اساطیری از یک گنگستر ارائه دادهاند و گاهی هم با ترحم به آنها نگاه کردهاند و از سرنوشت تلخشان گفتهاند، گاهی زندگی آنها را هیجانانگیز یافتهاند و گاهی هم به نمایش خرد شدن ذرهی ذرهی وجودشان در طول زندگی پرداختهاند. از سوی دیگر فیلمهایی وجود دارند که از زاویهی نگاه پلیس به ماجرا پرداختهاند و فیلمهایی هم وجود دارند که با حذف نیروهای قانون، تمام تمرکز خود را بر خلافکاران گذاشتهاند. این چنین نگاهی میتوان به یک تقسیمبندی مشخص نسبت به سینمای گنگستری رسید و زاویهی نگاه کارگردانان مختلف را بررسی کرد.
۱. دهه ۱۹۲۰: دنیای تبهکاران (Underworld)
- کارگردان: جوزف فون اشترنبرگ
- بازیگران: جرج بنکرافت، کلایو بروک و اولین برنت
- محصول: ۱۹۲۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
تازه پای تشکیلات سازمان یافته به دل جامعهی آمریکا باز شده بود که این فیلم ساخته شد. دار و دستههای خلافکاری بخشی از اخبار روزانهی شهرهایی چون نیویورک و شیکاگو را به خود اختصاص داده بودند و نام افرادی چون لاکی لوچیانو و آل کاپون، به عنوان سرشناسترین روسای یک تشکیلات مافیایی سر زبانها بود. اما سینما بلافاصله به سراغ زندگی آنها نیامد و هنوز کسی تمایل نداشت که تصویری جذاب از زندگی آنها بسازد. دوران، دوران معصومیت سینما بود و نگاه کردن به زندگی خلافکاران، نمیتوانست خالی از سرزنش، دلسوزی یا حتی تحقیر باشد. این افراد دشمنان مردم بودند و نمیشد که مانند یک فرد شرافتمند به آنها نزدیک شد.
جوزف فون اشترنبرگ از آن فیلمسازان بزرگ دوران صامت است که آثار درجه یکی به گنجینهی سینما افزوده. شیوهی تصویربرداری و کارگردانی او به گونهای است که همه چیز در آن ابعادی غولآسا پیدا میکند. این شیوه میتواند شیوهی مناسبی برای پرداختن به زندگی خلافکاران باشد و حتی ردهپای آن را در آثار متاخر این ژانر هم میتوان مشاهده کرد. او زمانی دست به کار ساختن فیلم «دنیای تبهکاران» زد که هنوز ژانر جنایی زیرمجموعهای منسجم به نام زیرژانر گنگستری نداشت و مردم هم با سر و وضع آدمهای این طبقه آشنا نبودند. این در حالی است که یک مخاطب امروزی حتی با دیدن نحوهی راه رفتن و لباس پوشیدن یک فرد بر پردهی سینما، میتواند گنگستر بودن وی را تشخیص دهد. پس این فیلم ارزش تاریخ سینمایی هم دارد و فقط یک فیلم خوب از یک کارگردان بزرگ نیست.
بهترین فیلم گنگستری دهه ۱۹۲۰ یعنی «دنیای تبهکاران» شکل دهندهی یکی از بنیادیترین مفاهیمی است که از این پس در سینمای گنگستری مدام تکرار میشود و آن چیزی نیست جز «نمایش جدال میان جهان فوقانی یا طبیعی یا همان جهان زیرین یا خلافکاری». در واقع فیلمساز دست روی این ایده میگذارد که گنگسترها با حفظ ظاهر سعی میکنند که از دست قانون در امان باشند اما در خلوت خود، دست به هر جنایتی میزنند.
همین موضوع فرصت مناسبی در اختیار هنرمندان و از جمله فون اشترنبرگ قرار داده که از طریق نمایش این تقابل، به نمایش زندگی دوگانهی آنها و در نتیجه به نمایش تاثیری که هر دنیا روی شخصیت یک گنگستر میگذارد، برسند. پس طبیعی است که کارگردان با یک نگاه اخلاقی به داستانش نگاه کند و گنگسترها را کسانی به تصویر بکشد که میتوانند قوانین و ارزشهای یک جامعه را به بازی بگیرند و آن روی زشت زندگی آدمی را نمایان کنند.
تاثیرپذیری از سینمای اکسپرسیونیسم و بازی با سایه و روشنهای متداول موجود در آن سینما، بسیار به کار کارگردان آمده و باعث شده که او مرز مشخصی میان این دو جهان کاملا متفاوت ترسیم کند. تماشاگر هم از تاثیر هر دو دنیا بر زندگی شخصیتها با خبر میشود و چیز چندانی برای پنهان شدن و رمز گشایی باقی نمیماند. در آخر این که «دنیای تبهکاران» یکی از نمونههای متعالی استفاده از نور در سینمای صامت است.
«وید مدتی است که به زندان افتاده است. او گنگستر نترسی است که هیچ ابایی از دست زدن به جنایت ندارد. در این میان یکی از دوستانش نقشهی فرار او را از زندان طراحی میکند. این فرد قصد دارد که به کمک وکیل وید این نقشه را عملی کند اما …»
۲. دهه ۱۹۳۰: فرشتگان آلوده صورت (The Angels With Dirty Faces)
- کارگردان: مایکل کورتیز
- بازیگران: جیمز کاگنی، پت اوبراین و همفری بوگارت
- محصول: ۱۹۳۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
دههی ۱۹۳۰ زمان مهمی در شکلدهی به سر و کل سینمای گنگستری بود. دولت و نیروهای پلیس مدام به این در و آن در میزدند که اعضای تشکیلات خلافکاری را دستگیر کنند و نمایش زندگی آنها بر پرده هم مدام باعث افزایش نگرانیها میشد. همین موضوع باعث شده بود که گروههای مختلف اجتماعی سعی کنند دست و پای کارگردانان را برای نمایش زندگی این مردمان بر پردهی سینما ببندند. در چنین دورانی بود که ساختن فیلمهای گنگستری فقط در صورتی مجاز شمرده میشد که همراه با نکات اخلاقی مختلف در تقبیح آنان باشد و فیلمساز هیچگاه به نمایش همراه با ستایش آنها نپردازد. به همین دلیل هم فیمهای گنگستری این دهه همواره با مرگ یا دستگیری خلافکاران پایان میپذیرند و خبر از پشیمانی نهایی آنان دارند.
اما این به آن معنا نیست که در دههی ۱۹۳۰ فیلم گنگستری خوب وجود ندارد، بلکه کاملا برعکس، هیچ دههای به اندازهی این دوران نگارنده را در انتخاب یک فیلم دچار تردید نکرد؛ از فیلمهایی چون «سزار کوچک» (Little Caesar)، «دشمن مردم» (Public Enemy) تا آثاری مانند «دههی خروشان بیست» (The Roaring Twenties) نامزد قرار گرفتن در این لیست بودند. دلیل انتخاب «فرشتگان آلوده صورت» به عنوان بهترین فیلم گنگستری دههی ۱۹۳۰ به این موضوع ساده بازمیگردد که بهتر از هر فیلم دیگری امکان بررسی این سینما را در آن زمان را فراهم میکند. ضمن این که فیلمهای گنگستری آن دوران بازیگر بزرگی چون جیمز کاگنی را به دنیا معرفی کردند.
برای درک این که چرا «فرشتگان آلوده صورت» میتواند فیلم مناسبی برای بررسی نوع نگاه هالیوود به گنگسترها باشد، حتی نیازی نیست که خیلی در فیلم دقیق شوید؛ چرا که خلاصهی داستان فیلم هم از حال و هوای آن دوران و نوع نمایش زندگی گنگسترها بر پرده چیزهایی در خود دارد. تقابل آن دنیای زیرین و دنیای عادی حالا برجستهتر از هر زمانی است و حتی فیلمسازان مجبور هستند که در ابتدای فیلمهایشان با نشان دادن نوشتهای بر پرده، تاکید کنند که زندگی این مردمان مورد تایید آنها نیست.
برسیم به خود فیلم؛ آن جدال مورد اشاره میان اخلاق و خوبی از یک سو و انتخاب زندگی خلاف و نکبتبار از سوی دیگر در این فیلم اخلاقگرایانهی مایکل کورتیز، به سرنوشت و تربیت نسل آیندهی یک کشور پیوند میخورد. هنوز خبری از آن پردهدریهای حین و بعد از جنگ دوم جهانی در سینمای آمریکا وجود ندارد و پایبندی به اخلاقیات تثبیت شدهی جامعه حتی فضای فیلمهای گنگستری را هم تحت تاثیر خود قرار میدهد. در «فرشتگان آلوده صورت» با وجود حضور یک جهان پیچیدهی اخلاقی، تکلیف شخصیتها از قبل مشخص است و گناهکار در پایان فیلم به سزای اعمالش میرسد و اما این به آن معنا نیست که رستگاری فقط از آن نیکوکاران است.
همفری بوگارت برخلاف جیمز کاگنی در دههی ۱۹۳۰ هنوز هنرپیشهی شناخته شدهای نیست. او نقش وکیلی دغلباز و فریبکار را دارد که سر یک گانگستر قدیمی به زندان رفته را کلاه میگذارد تا پولهای او را بالا بکشد. همفری بوگارت در این دوران بیشتر در نقشهای فرعی با محوریت شخصیتهای منفی حاضر میشد و گاها توسط جیمز کاگنی افسانهای به قتل میرسید. در «فرشتگان آلوده صورت» کاریزمای جیمز کاگنی تمام فیلم را تحتالشعاع خود قرار داده و همفری بوگارت هم اولین نقش مهم خود را بازی کرده است.
«راکی و جو دو دوست قدیمی هستند که پس از دست زدن به یک سرقت توسط پلیس تعقیب میشوند. راکی دستگیر میشود و جو میگریزد. پانزده سالی میگذرد و راکی باز هم در آستانهی رفتن به زندان است. وکیل راکی از او میخواهد تا وی شرایط را قبول کند و چند سالی زندان برود و در این مدت هم وکیل با پولهای او کار خواهد کرد. سالها میگذرد، راکی آزاد میشود و به دنبال پولهایش میآید و این در حالی است که جو کشیش شده است و دیگر با خلافکاران کاری ندارد و …»
۳. دهه ۱۹۴۰: اوج التهاب (White Heat)
- کارگردان: رائول والش
- بازیگران: جیمز کاگنی، ویرجینیا مایو و ادموند اوبراین
- محصول: ۱۹۴۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
پس از وقوع جنگ دوم جهانی، جهان اخلاقی فیلمها هم زیر و زبر شد. مردم دیگر برای اخلاقگرایی گذشته تره هم خرد نمیکردند و همه با یک سردرگمی و وحشت به سرنوشت بشر مینگریستند. این موضوع سبب شد که کارگردانها فرصت را غنیمت شمارند و از گنگسترها استفاده کنند تا آن روی تاریک و سیاه زندگی آدمی را به تصویر بکشند. در همین دوران بود که سینمای سیاه یا «نوآر» هم شکل گرفت و باعث شد که نمایش پلیدی و خشونت شکلی واقعگرایانهتر به خود بگیرد.
بهترین فیلم گنگستری دهه ۱۹۴۰ را رائول والش بزرگ باز هم با هنرنمایی جیمز کاگنی در بهترین نقشآفرینی عمر خود ساخته است. رائول والش از آن فیلمسازان کلاسیک بود که هیچ چیز برای مخاطب خود کم نمیگذاشت. مهمترین اولویت او لذت بردن مخاطب از تماشای فیلمش بود. او فقط فیلم میساخت که من و شما لذت ببریم و این کار را چنان انجام میداد که انگار مقدسترین کار دنیا است. بنابراین فیلمهای او همه چیز دارد، هم احساساتگرایی به اندازه، هم تعقیب و گریز، هم رفاقت و خیانت و اصلا هر چیزی که یک فیلم سینمایی را پر افت و خیز میکند.
به همین دلیل هم جهان سینمایی او تفاوت آشکاری با بزرگان هم دورهاش دارد و همه نوع فیلمی در بین آثارش پیدا میشود. در فیلم «اوج التهاب» که بهترین کارش هم هست، او داستان یک خلافکار را با همان شور و هیجانی تعریف کرده که داستانی عاشقانه را کارگردانی میکرد. داستانی که همه چیز دارد، هم پلیسی کارکشته که میداند چگونه کارش را انجام دهد، هم چند تعقیب و گریز و سرقت معرکه، هم رابطهای عاشقانه و البته پر از خیانت و هم حلقهی دوستانی که هیچ نمیتوان به آنها اعتماد کرد.
مهمترین نقطه قوت فیلم طرای شخصیت اصلی است. کارگردان او را با جزییات بسیار خلق کرده و جیمز کاگنی هم برای اجرای آن سنگ تمام گذاشته است. او گاهی مانند کودکی معصوم است و نیاز به مراقبت دارد اما در بقیهی مواقع مانند گرگی گرسنه به همه چیز حمله میکند و کسی جلودارش نیست. شخصیت او از آن شخصیتهای سنتی سینمای جنایی است که یاد گرفتهاند در لحظه زندگی کنند، افرادی که خوب میدانند آداب جامعهی دور و برشان پشیزی ارزش ندارد و با این زندگی در لحظه، تمام آن را به سخره میگیرند.
خلاصه که جیمز کاگنی در این شاهکار مسلم رائول والش نقش خلافکاری را بازی میکند که به بیماری مرموزی دچار است. همین بیماری مرموز، کلید درک این شخصیت و البته پنجرهی ورود به جهان فیلم میشود. از این پس این نقش رائول والش بع نمایش دنیایی میپردازد که در آن امید چندانی وجود ندارد، جهانی که نزدیکترین و مقدسترین رابطهی عاطفیاش، رابطهی میان یک جنایتکار با مادر ترسناکتر از خودش است.
«خلافکاری به نان کودی جارت که فقط مادرش را محرم رازهایش میداند، سعی میکند که پس از آخرین سرقت از دست پلیس فرار کند اما پس از پس از لو رفتن خودش را به خاطر کاری که نکرده، تحویل مقامات میدهد تا حکم کمتری بگیرد. از آن سو پلیس یک نفوذی را به زندان میفرستد تا سر از کار این مرد درآورد. مامور نفوذی پلیس از بیماری کودی استفاده میکند و به وی نزدیک میشود اما …»
۴. دهه ۱۹۵۰: تعقیب بزرگ (The Big Heat)
- کارگردان: فریتس لانگ
- بازیگران: گلن فورد، گلوریا گراهام و لی ماروین
- محصول: ۱۹۵۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
در دههی ۱۹۵۰ تکلیف همه چیز تا حدود زیادی مشخص شده بود و حال میشد راحتتر به زندگی گنگسترها پرداخت. گرچه هنوز قوانین هیز به عنوان قوانین دست و پا گیر سینما وجود داشت اما اگر سینماگری دوست داشت که فیلمهای گنگستری را به سینمای نوآر پیوند بزند و تلخی و خشونت را به شیوهی خودش بر پرده ترسیم و دنیایی منحصر به فرد خلق کند، امکان این موضوع برایش فراهم بود.
بهترین فیلم گنگستری دهه ۱۹۴۰ را فریتس لانگ ساخته است. نکته این که در این فیلم، فریتس لانگ از زاویهی نگاه یک مامور قانون به زندگی گنگسترها نزدیک شده و سعی کرده المانهایی از سینمای نوآر را به فیلمش اضافه کند. اکثر فیلمهای آمریکایی فریتس لانگ (فریتس لانگ کارگردانی آلمانی- اتریشی است) یا از سینمای نوآر بهره بردهاند یا نمونههای درخشانی از این سینما هستند. او بدون شک چندتایی از بهترین نوآرهای تاریخ سینما را ساخته است.
در فیلم «تعقیب بزرگ» با جامعهای روبهرو میشویم که در آن یک مرد و یک پلیس درستکار نمیتواند به راحتی زندگی کند و اجتماع نا به سامان همسرش را از او میگیرد. پس او هم تصمیم میگیرد تا روش خود را عوض کند و مانند خلافکاران به تسویه حساب بپردازد. این اوج ناامیدی لانگ از جامعهای است که آدمی برای خود ساخته و اسم آن را تمدن گذاشته است؛ این که یک مرد صادق و درستکار مجبور شود راه کج پیشه کند. در این فیلم هم مانند بسیاری از فیلمهای لانگ با جامعهای ظاهربین طرف هستیم که آدمیانش تا نوک بینی خود را میبینند. از سویی دیگر مانند هر فیلم نوآر خوب دیگری در اینجا هم با دسیسههای پر شمار روبهرو هستیم. قهرمان داستان باید مواظب هر گوشه و کنار باشد و همچنین سعی کند انسانیت خود را از دست ندهد وگرنه تفاوتی با جانیان فیلم نخواهد داشت. این دقیقا قسمت سخت ماجرا است اما فریتس لانگ از طریق فضاسازی و بازی با نور و سایه، چنان درگیریهای درونی شخصیت اصلی را رنگ آمیزی کرده که این جدال درونی برای مخاطب قابل باور میشود.
از سوی دیگر داستان فیلم مبتنی بر سناریوی انتقام است. مردی پس از قتل زنش در جستجوی پیدا کردن قاتل یا قاتلین ماجرا است. این قضیه برای او شخصی شده و به همین دلیل از کار خود به عنوان پلیس کناره گرفته است. بازی گلن فورد در قالب نقش اصلی ماجرا بی نظیر است. با همین فیلم میتوان او را یکی از برجستهترین کارآگاهان سینمای نوآر در نظر گرفت. گلوریا گراهام به خوبی توانسته نقش زنی زخم خورده که سعی در اغواگری دارد را خوب بازی کند و لی ماروین در نقشی منفی و در ابتدای فعالیت حرفهای خود، به خوبی میدرخشد.
جهان فیلم «تعقیب بزرگ» جهان تیره و تاری است. در این دنیا حتی مؤلفههای سینمای نوآر هم گاهی به کار نمیآیند و لانگ به خوبی این را میداند. اگر ما عادت داریم در فیلمهای نوآر زنان اغواگر سبب نابودی مردان شوند، در اینجا سیستم و افرادش چنان فاسد هستند که حتی خود زنان هم قربانی آن هستند و هیچکس نمیتواند به تنهایی مقصر پیدایش اتفاقی باشد.
«پلیسی خودکشی میکند و کارآگاه بانیون مأمور میشود تا چرایی آن را بفهمد. او به چگونگی مرگ پلیس شک میکند. این در حالی است که همسر پلیس هم آشکارا تمایلی به همکاری با کارآگاه ندارد. از سوی دیگر ظاهرا خود ادارهی پلیس هم قصد دارد تا روی این موضوع سرپوش بگذارد اما کارآگاه دست بردار نیست و میخواهد هر جور که شده تا ته خط برود …»
۵. دهه ۱۹۶۰: بانی و کلاید (Bonnie And Clyde)
- کارگردان: آرتور پن
- بازیگران: وارن بیتی، فی داناوی و جین هاکمن
- محصول: ۱۹۶۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
داستان ساخته شدن بهترین فیلم گنگستری دهه ۱۹۶۰ بیش از هر دههی دیگری به تاریخ گره خورده است؛ اواخر دههی ۱۹۶۰ همه چیز در دنیا عوض شد. جهان آن دوران در غلیان بود و به نظر میرسید که زلزلهای در همهی وجوه زندگی آدمی در راه است. در این شرایط کارگردانان جوانی از راه رسیدند که پس از جنگ دوم جهانی متولد شده و دیگر به اخلاقیات پدران خود هیچ اهمیتی نمیدادند. برای آنها نه تنها قوانینی مانند مجموعه قوانین هیز که دست و پای کارگردانان را میبست، چیزی توهینآمیز بود بلکه اساسا سینمای گذشته را انکار میکردند. جنبشهای هنری اروپا یکی یکی جهان سینما را در مینوردیدند و کارگردانان جوان آمریکایی هم تمایل بسیاری داشتند که از آزادیهای آنان بهره برند.
اما مشکل این جا بود که سنت سینمای آمریکا ریشهدارتر و البته قدرت کمپانیهایش بیشتر از هر جای دیگری روی این کرهی خاکی بود. پس اتفاقی باید شکل میگرفت تا این سینما دگرگون شود و فیلمهای مورد علاقهی کارگردانان جوان، جواز ساخته شدن بگیرد. یکی از همین اتفاقات اکران فیلم «بانی و کلاید» ساختهی آرتور پن بود؛ این فیلم در کنار «فارغالتحصیل» (The Graduate) ساختهی مایک نیکولز و «ایزی رایدر» (Easy Rider) به کارگردانی دنیس هاپر آغازگر راهی بودند که به زودی هالیوود جدید خوانده میشد.
در ذیل مطلب فیلمهای گذشته اشاره شد که اخلاقیات و ارزشهای قدیمی سد راه کارگردانها برای پرداختن به داستانهای مورد نظرشان بود. در آن دوران زندگی یک گنگستر هیچ شباهتی به یک قهرمان نداشت و در نهایت شخصیتش طوری ساخته و پرداخته میشد که مخاطب برایش دل بسوزاند. آهسته آهسته نمایش خشونت بیپرواتر شد اما هنوز زمان زیادی نیاز بود که فیلمی با قهرمانانی گنگستر بر پرده سینما ظاهر شود و اتفاقا آن سوی ماجرا، یعنی نیروهای پلیس ضدقهرمان قصه باشند. این اتفاق در اروپا به موضوعی عادی تبدیل شده بود و مثلا از همان زمان دههی ۱۹۳۰ و شکلگیری سینمای رئالیسم شاعرانه در فرانسه میشد نشانههایش را دید. اما در آمریکا باید اتفاقی میافتاد؛ «بانی و کلاید» چنین کرد و اتفاقا مورد استقبال هم واقع شد.
آرتور پن به قهرمانانش به گونهای نزدیک شده که انگار در عصر او زندگی میکنند نه دههی ۱۹۳۰. بانی و کلاید نام زن و مردی بود که در دوران بحران اقتصادی اواخر دههی ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ به بانکزنی مشغول بودند و اصلا هم شخصیتهای سمپاتیکی به نظر نمیرسیدند. اما داستان آنها در دستان آرتور پن به بهانهای تبدیل شده بود تا سری به کشورش بزند و از نسل جوانی بگوید که علاقهای به نصیحتهای بزرگترهایش ندارد؛ نسلی که جنگ ویتنام را دیده، پس از جنگ دوم جهانی بزرگ شده و جنگ سرد هر روز او را تهدید به نابودی میکند. پس میداند که نصیحتهای بزرگترهایش فقط باعث بدتر شدن دنیا شده است.
این نسل تصوری تازه از همه چیز ارائه داد. حال عشقهای پر شور، سکانسهای خشن، لذتهای دنیوی و تن دادن به هوسهای زندگی نه تنها چیزی بی ارزش نبودند بلکه بخشی جداییناپذیر از زندگی تصویر میشدند. چرا که این نسل میدانست که عدم نمایش خشونت، ربطی به پیدایش خشونت در دنیای واقعی ندارد. در «بانی و کلاید» وارن بیتی و فی داناوی در نقش قهرمانان درام، مدام به بانکهای مختلف دستبرد میزنند اما کارگردان آنها را طوری تصویر میکند که انگار چارهای ندارند و اتفاقا عملشان پاسخی به وضع موجود است. در چنین چارچوبی است که این گنگسترها برای اولین بار به شکل قهرمان در فیلمی ظاهر میشوند.
اما تاثیر «بانی و کلاید» فقط مربوط به روایتگری نبود. میشد تاثیر جریانهای مختلف هنری مانند موج نوی سینمای فرانسه را در آن دید تا این فیلم به نماد گسست از سینمای کلاسیک آمریکا تبدیل شود؛ چه به لحاظ فرمی و چه به لحاظ مضمون.
«دهه ۱۹۳۰. بانی پارکر و کلاید بارو عاشق یکدیگر هستند، اما این دو با بانکزنی روزگار خود را میگذرانند. آهسته آهسته توجه رسانهها به این دو جلب میشود و آنها بین مردم به دو ستاره تبدیل میشوند. این موضوع فشار مضاعفی روی نیروی پلیس برای دستگیری آنها وارد میکند …»
۶. دهه ۱۹۷۰: پدرخوانده (The Godfather)
- کارگردان: فرانسیس فورد کوپولا
- بازیگران: مارلون براندو، آل پاچینو، جیمز کان، رابرت دووال، جان کازال و دایان کیتون
- محصول: ۱۹۷۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۹.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
بهترین فیلم گنگستری دههی ۱۹۷۰، قطعا بهترین فیلم گنگستری تاریخ هم هست. «بانی و کلاید» آرتور پن راهی را باز کرد که باعث شکلگیری سینمایی جدید شد. حال میشد در فیلمی از گنگستری چون ویتو کورلئونه با بازی مارلون براندو یک اسطوره ساخت و زندگی مردان و زنان این دنیا را با تجمل در هم آمیخت. گرچه مصیبتها یکی یکی بر سر اعضای خانواده آوغار میشوند اما کارگردان طوری به موضوعش نزدیک شده که انگار همهی اینها بخشی از یک زندگی اساطیری است.
از سوی دیگر نمایش خشونت هم به شکل عریانتری در جریان است. چندتایی از سکانسهای مرگ و کشتن این فیلم نه تنها سر از لیست سکانسهای ماندگار تاریخ درآوردند، بلکه در زمان خود از خشنترین سکانسهای ژانر گنگستری هم بودند. از سوی دیگر شکل شخصیتپردازی آدمهای فیلم، آنها را به انسانهایی جذاب تبدیل کرده بود. علاوه بر این جذابیت، زندگی پر جنب و جوش آنها بر علاقهی مخاطب به آنها میافزود. همهی اینها را نمیشد یک دهه زودتر به نمایش گذاشت.
همان طور که گفته شد بسیاری از فیلمهای گنگستری به تقابل دو دنیای روزمره و معمولی با جهان خلافکاران میپردازند. اما کوپولا روی موضوع دیگری هم دست گذاشت که از دیرباز در این سینما وجود داشت اما تا به این حد در کمال نبود؛ سناریوی ظهور و سقوط یک گنگستر. کوپولا داستانی از ظهور یک خانوادهی ایتالیایی در قلب آمریکا تعریف کرده و چنان آن را انسانی از کار درآورده است که به راحتی میتواند بخشی از تاریخ زندگی انسان در قرن بیستم میلادی باشد. قصهی او چنان جهان شمول است که علاوه بر پرداختن به بازیهای قدرت، میتواند فیلمی عاشقانه باشد یا فیلمی دربارهی سقوط اخلاقی یک فرد. از سوی دیگر فیلم «پدرخوانده» امروزه چه برای مخاطب عام سینما و چه برای مخاطب جدی سینما، یکی از قلههای رفیع فیلمسازی است.
از سویی با شخصیت دن ویتو کورلئونه طرف هستیم که انتخاب خود برای نحوهی زندگی را سالها پیش کرده است و از سویی با داستان پسرش مایکل طرف هستیم که مایل است جایی بیرون از کسب و کار خانوادگی بایستد و زندگی شرافتمندانه داشته باشد. تقابل این دو دنیا به خاطر اهمیت خانواده و چیرگی تاریکی بر نور به سمت تباهی میرود و در سکانسی با شکوه، مایکل کورلئونه پس از مشت خوردن از افسر پلیس، انتخاب میکند تا برای خانواده کار کند. همین ضربهی مشت افسر پلیس، آغازگر داستان زندگی مردی میشود که بهترین سهگانهی تاریخ سینما را به ارمغان آورده است.
از این پس داستان فیلم، داستان قدرت گرفتن یک مرد از یک سو و فرو رفتن او در گنداب جنایت و از بین رفتن ارزشهای اخلاقی از سوی دیگر است. این تقدیرگرایی البته سویهی دیگری هم دارد؛ گرچه شرایط پیش آمده برای مایکل، راه چارهای باقی نگذاشته است اما در نهایت این خود او است که انتخاب میکند تا جا پای پدرش بگذارد و فرانسیس فورد کوپولا با دقت این موضوع را نشانه گذاری میکند. کوپولا در کنار گوردون ویلیس، عامدانه از انتخاب فضاهای پر زرق و برق خودداری کرده و تمرکز خود را بر فضاسازی و همچنین شخصیتها گذاشته است.
دوربین همواره نگاهی خالی از قضاوت نسبت به شخصیتها دارد و البته در برخورد با عظمت شخصیت دن ویتو کورلئونه، خویشتندار و با ملاحظه است. توجه به چنین جزییاتی فیلم «پدرخوانده» را به چنین جایگاه رفیعی رسانده است و البته باید توجه داشت که در نهایت «پدرخوانده» فیلمی دربارهی اهمیت خانواده است؛ یکی از نهادهایی که جامعهی آمریکا بر اساس آن شکل گرفته. تیم بازیگری فیلم، یکی از قلههای دست نیافتنی هنر هفتم است. مارلون براندو در قالب شخصیت اصلی، بدون شک یکی از بهترین بازیهای تاریخ سینما را انجام داده است. آل پاچینو در قالب نقش مایکل کورلئونه به شخصیتی جان داده که در هر سه فیلم مجموعه، روح اصلی اثر است و البته این نقش هم یکی از بهترینهای تاریخ است. بازی دیگران هم عالی است و رابرت دووال و جان کازال و جیمز کان و دایان کیتون، بی نقص ظاهر شدهاند.
«سال ۱۹۴۵. فیلم پدرخوانده با عروسی کانی دختر دن ویتو کورلئونه آغاز میشود. دن ویتو در حال رسیدگی به امور جاری کسب و کار خانواده است تا اینکه دوستی خانوادگی به نام جانی فونتین از پدرخوانده تقاضا میکند تا به او کمک کند به آرزوهایش که بازی در قالب نقش اول فیلمی هالیوودی است، برسد. جناب دن، وکیل خانواده یعنی تام را مأمور انجام این کار میکند. مایکل پسر کوچک خانواده به تازگی از جنگ برگشته و قصد دارد وارد سیاست شود. در این میان گروه تازهای از راه میرسد و از دن ویتو تقاضا میکند تا در کسب و کار قاچاق مواد مخدر به آنها کمک کند اما دن مخالفت میکند و همین باعث به وجود آمدن جنگی میان خانوادههای مختلف تشکیلات سازمان یافتهی جنایتکاری در نیویورک میشود …»
۷. دهه ۱۹۸۰: روزی روزگاری در آمریکا (Once Upon A Time In America)
- کارگردان: سرجیو لئونه
- بازیگران: رابرت دنیرو، جیمز وودز، الیزابت مکگاون و جو پشی
- محصول: ۱۹۸۴، آمریکا و ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
بهترین فیلم گنگستری دههی ۱۹۸۰ را یک کارگردان ایتالیایی ساخته است. در این دوران سینمای آمریکا چندان اقبالی به زندگی گنگسترها نشان نمیداد و گرچه آثار خوبی این جا و آن جا ساخته شدند اما «روزی روزگاری در آمریکا» چنان اثر معرکهای است که فقط اگر در دههی ۱۹۷۰ ساخته میشد، سر از این لیست در نمیآورد. بدین معنا که اگر فیلم «پدرخوانده» ساخته نشده بود، میشد آن را بهترین این ژانر گنگستری تاریخ هم نامید. سرجیو لئونه حین ساختن فیلم در اوج توانایی خود بود و سالها بود که مخاطبان و منتقدان از وی به عنوان فیلمسازی مهم یاد میکردند.
حال پس از ساختن فیلمهای مختلف با حضور شخصیتهایی آمریکایی و در مکانهای مختلف، او قصد داشت که ادای دین کاملی به این کشور و سینمای آن ابراز کند و البته به تبارشناسی و تاریخ شکلگیری تمدن در این کشور بپردازد. اگر فیلمهای وسترن او همین کار و همین نگرش را در خصوص غرب آمریکا داشتند، فیلم «روزی روزگاری در آمریکا» بساط واکاوی تاریخی لئونه را به شرق آمریکا میبرد تا محلی برای قرار دادن شخصیتهای نمونهای خود بسازد.
داستان فیلم «روزی روزگاری در آمریکا» بسیار پیچیده است و در یه برههی زمانی طولانی و با شخصیتهای واحد میگذرد و نزدیک به نیم قرن از زندگی آنها را پوشش میدهد. فیلمساز از طریق پرداختن به زندگی آنها در پیش زمینه، در پس زمینه به تاریخ مردم سرک میکشد و از نگاه خود آن چه که بر آنها رفته است را تصویر میکند؛ تصویری دریغآلود و پر حسرت از زندگی در گذر تاریخ که به حماسه پهلو میزند.
این شخصیتها انگار مابهازای شخصیتهای واقعی تاریخیای هستند که زمانی مافیا و تشکیلات جرائم سازمان یافتهی آمریکا را پایه گذاری کردند. آنها از کودکی راه و چاه دار و دستههای جنایتکار را یاد میگیرند و رفته رفته برای خود آوازهای کسب میکنند. فیلمساز با آنها همراه میشود و تاثیرات اتفاقات تاریخی را بر زندگی تک تکشان نمایش میدهد. اما آن چه که برای سرجیو لئونه در اولویت قرار دارد، نه این اتفاقات تاریخی، بلکه خود شخصیتها هستند. این شخصیتپردازی چنان ریزبافت و معرکه است که تماشاگر، هم در پایان نگران سرنوشت آنها میشود و هم از اعمالشان وحشت میکند.
بازی رابرت دنیرو در قالب نقش اصلی فیلم یکی از نقاط قوت اصلی آن است. در نگاه اول شاید با دیدن وی در نقش یک گنگستر در شهر نیویورک، شمایل جاودان او در فیلم «پدرخواندهی دوم» و در نقش دن ویتو کورلئونهی جوان به ذهن متبادر شود اما او خیلی زود از آن شخصیت فاصله میگیرد و به چیزی جان میدهد که سرجیو لئونه از وی خواسته است. موسیقی متن فیلم هم اثر انیو موریکونهی بزرگ است. از آن موسیقی متنهایی که تا سینما وجود دارد باقی میماند و جدا از جهان فیلم هم میتواند به حیات خود ادامه دهد. فیلم «روزی روزگاری در آمریکا» سومین و آخرین فیلم از سهگانهی روزی روزگاری در کارنامهی سینمایی سرجیو لئونه است.
« داستان فیلم در سه مقطع مختلف روایت میشود. یکی در دوران کودکی و نوجوانی شخصیت اصلی میگذرد و زمان آن به بعد از جنگ جهانی اول در آمریکا باز میگردد. دوم دوران جوانی او است که بحران اقتصادی شروع شده و دوران منع مصرف مشروبات الکلی است. سوم هم زمان پیری شخصی اصلی است و به دورانی اشاره دارد که آمریکا در اواخر دههی ۱۹۶۰ میلادی در حال پوست انداختن بود. در داستان اول مخاطب با زندگی مردمان در محلههای فقیزنشین نیویورک آشنا میشود و رفاقت تعدادی از بچههای کم سال را میبیند که قصد دارند از راه خلاف پولی به جیب بزنند. در داستان دوم وضع رفقا بهتر شده و حال کسب و کار خلاف خود را دارند و منطقهای را کنترل میکنند و در داستان سوم در حالی که سالها است گروه رفقا از هم پاشیده شخصیت اصلی با نام نودلس به همان محل دوران نوجوانی و جوانی بازمیگردد اما هنوز چیزی از گذشته وجود دارد که وی را آزار میدهد …»
۸. دهه ۱۹۹۰: رفقای خوب (Goodfellas)
- کارگردان: مارتین اسکورسیزی
- بازیگران: رابرت دنیرو، ری لیوتا، جو پشی و پل سوروینو
- محصول: ۱۹۹۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
بهترین فیلم گنگستری دههی ۱۹۹۰ میلادی، در همان ابتدای دهه توسط یکی از بزرگترین فیلمسازان این ژانر ساخته شد. اصلا اگر فیلمی از او در این فهرست قرار نمیگرفت، حتما کمبودی احساس میشد. حال بماند که او در کهنسالی و پختگی، فیلم دیگری هم با المانهای این ژانر ساخته که در ادامهی لیست به آن هم میرسیم.
بسیاری اسکورسیزی را راوی زندگی مردمان وادادهی نیویورک میدانند. همان کسانی که سعی میکنند به جایی برسند و برای رسیدن به هدف خود، تا دم دروازههای جهنم هم میروند. اگر در فیلمهایی چون «راننده تاکسی» (Taxi Driver) یا «گاو خشمگین» (Raging Bull) این داستان ارتباط چندانی با زندگی گنگسترها ندارد، در «رفقای خوب» زندگی گنگسترهای نیویورکی در مرکز قاب فیلمساز قرار گرفته است. از سوی دیگر بسیاری «رفقای خوب» را در کنار بهترینهای ژانر گنگستری و در جایگاهی نزدیک به «پدرخوانده» مینشانند.
در این جا اسکورسیزی داستان مردانی را تعریف کرده که در یک جامعهی رو به انحطاط، اسطورهی تازهای میسازند و به شکلگیری طبقهای دست میزنند که بسیار پیچیده و به هم وابسته است. در چنین شرایطی است که لو رفتن یک مرد و قرار گرفتنش در اختیار پلیس، کل طبقه را به هم میزند و همه را گوش به زنگ میکند. این طبقهی تازه، که همان طبقهی اوباش است، نه چیزی تولید و نه گرهای از گرههای جامعه باز میکند. همهی کارهای آنها باعث ایجاد بدبختی میشود، کما این که خودشان هم محصول همین جمعهی عقب ماندهاند؛ اما اسکورسیزی کار دیگری هم با فیلمش میکند؛ او داستان این مردان را چنان تعریف می کند که با وجود خشونت بسیار، جذاب به نظر میرسد و مخاطب را میخکوب میکند.
نمایش خشونت در سینمای مارتین اسکورسیزی امری معمول است. مثلا نیم ساعت پایانی «راننده تاکسی» در زمان خود خرق عادتی در نمایش خشونت در سینما به حساب میآمد. یا در فیلم «گاو خشمگین» هم اسکورسیزی ابایی از نمایش شتک زدن خون سر و صورت قهرمان داستان خود نداشت. اما هیچگاه فیلمی نساخته بود که از همان ابتدا چنین بی پروا باشد تا آن جا که تماشای برخی از سکانسهایش برای هر مخاطبی راحت نباشد. در چنین چارچوبی او نمایش خشونت را به سبک و شیوهای از زندگی پیوند میزند که سبک زندگی شخصیتهایش را از نوع زندگی مردم عادی جدا میکند.
از سوی دیگر بازیگران هم به خوبی در قالب نقشهای خود ظاهر شدهاند. به عنوان نمونه جو پشی در این بهترین نقشآفرینی خود تصویرگر گانگستری بوده که نمونهای در تاریخ سینما ندارد. او قتل و جنایت را چنان بی معنا میکند و آن را چنان بدون دلیل اجرا میکند که انگار بخشی از زنذگی روزمره و عادی است. از سوی دیگر رابرت دنیرو هم در قالب انسانی باهوش که درعین دست زدن به جنایت میداند که چگونه یک تشکیلات جنایتکاری را اداره کند، خوش میدرخشد. ری لیوتا هم به خوبی توانسته نمایشگر ظهور و سقوط یک گانگستر باشد و شیوهی زندگی انسانی معمولی را که ناگهان خود را در جایگاهی میبیند که میتواند پس از دست زدن به قتل قسر در برود، به خوبی از کار در میآورد.
«هنری جوانکی است که از کودکی آرزو داشته گانگستر شود. او عضوی از تشکیلات افرادی میشود که در رستورانی مقابل منزل پدریاش کار میکنند. پدر و مادر او از این شیوهی زندگی هراسان هستند اما او روز به روز پیشرفت میکند و پول در میآورد. در این راه با دو نفر دیگر آشنا میشود؛ یکی جیمی است که راه و چاه را به او نشان میدهد و دیگری تامی است که هم سن و سال هنری است و با او کار را شروع کرده است …»
۹. دهه ۲۰۰۰: دشمنان مردم (Public Enemies)
- کارگردان: مایکل مان
- بازیگران: جانی دپ، مارین کوتیار و کریستین بیل
- محصول: ۲۰۰۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۸٪
با آغاز قرن حاضر سر و وضع سینما هم عوض شد. دیگر نمایش دار و دستههای خلافکار اقبال چندانی از سوی مخاطب نداشت و کارگردانان ترجیح میداندند که به فیلمهای دیگری بپردازند. یکی از رقبای اصلی «دشمنان مردم» برای قرار گرفتن در این فهرست اثر دیگری از مارتین اسکورسیزی است. «رفتگان» (The Departed) میتوانست به راحتی در این فهرست قرار بگیرد، اما اگر قرار بر انتخاب فقط یک فیلم باشد، شخصا این یکی را به آن فیلم اسکورسیزی ترجیح میدهم.
داستان بهترین فیلم گنگستری دههی ۲۰۰۰، مانند فیلم «بانی و کلاید» و «فرشتگان آلوده صورت» در دههی ۱۹۳۰ میگذرد. دوران رکود اقتصادی و جولان دادن بانکزنان و خلافکاران. مایکل مان هم که فیلمسازی صاحب سبک است و با توجه به سابقهاش، خوب میداند که چگونه به زندگی سارقان بپردازد. از سوی دیگر حضور جذاب جانی دپ هم سبب شده که با فیلم درجه یکی روبهرو شویم. «دشمنان مردم» داستان مردی به نام جان دلینجر است که زمانی در فهرست دستگیری پلیس فدرال آمریکا یا اف بی آی در صدر لیست قرار داشت و جی ادگار هوور، اولین رییس این تشکیلات پلیسی، بیشترین مانور تبلیغاتی خود را متمرکز بر گرفتن این سارق سرشناس کرده بود. داستان این مرد در دستان مایکل مان تبدیل به فیلمی شده که قهرمانش گویی فقط یک ماموریت دارد: سریع زندگی کردن و سریع مردن.
در چنین چارچوبی مایکل مان دوربین دینامیک خود را راه میاندازد و بر پیکر اتوموبیلها و تن لخت آسفالت خیابان و پیشخوان بانکها سُر میدهد تا داستان سارقی را تعریف کند که معلوم نیست آن همه پول را چگونه خرج میکند؟ تصاویر فیلم در حین انجام سرقتها اوج کارنامهی کاری فیلمساز در فیلم «مخمصه» (Heat) را به یاد میآورد و عاشقانههای پر سوز و گداز قهرمان هم مانند زندگی پر از سرعتش، در تاریکی و به دور از اجتماع خشمگین رقم میخورد، چیزی شبیه به عاشقانههای قهرمان فیلم «دزد» (Thief).
تفاوت عمدهی این فیلم با دیگر آثار فهرست در این است که مایکل مان قصهی جان دلینجر را هم از زاویهی نگاه او و هم از زاویهی نگاه نیروهای پلیس تعریف میکند. این پلیس خبره که در آن سوی ماجرا ایستاده توانایی بالایی در تعقیب و شکار مجرمان دارد و فیلمساز از همان ابتدای معرفی او این را اعلام میکند؛ بازیگر بزرگی مانند کریستین بیل هم به جای او قرار داده تا اهمیت این نقش را بیشتر نمایان کند.
بازی جانی دپ یکی از فرازهای کارنامهی بازیگری او است. بازی با عضلات صورتش و همچنین ژستهایی که مقابل دوربین میگیرد، به خوبی جای خود را در دل فیلم پیدا میکند. از کج سلیقگی داوران و رایدهندگان اسکار آن سال بود که این بازی درجه یک را لایق دریافت اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد ندانستند. از سویی دیگر مارین کوتیار و کریستین بیل هم با توجه به زمان اندکی که فیلم در اختیار آنها قرار داده، خوب ظاهر شدهاند. «دشمنان مردم» چندتایی از بهترین سکانسهای اکشن چند سال اخیر را در خود جای داده است. به عنوان نمونه میتوانید به سکانس فرار از زندان نیمهی ابتدایی فیلم توجه کنید که چگونه همه چیز فیلم در سر جای خود قرار دارد. «دشمنان مردم» به لحاظ فیلمبرداری دیجیتال و همچنین استفاده از لنزهای حساس، فیلمی پیشرو در صنعت سینما به حساب میآید.
«در دههی ۱۹۳۰ جان دلینجر یکی از مشهورترین سارقان بانک در کشور آمریکا است. در همین حال اف بی آی، پلیس فدرال آمریکا در حال تشکیل است و رییس آن یعنی جی ادگار هوور، سروان ملوین پرویس را مأمور دستگیری دلینجر میکند. دههی ۱۹۳۰ میلادی، دههی بحران بزرگ اقتصادی است و همین موضوع سارقان بانک را به چهرههایی محبوب در نزد مردم تبدیل کرده است. جی ادگار هوور آرزو دارد که با دستگیری جان دلینجر این موج طرفداری مردم را خفه کند اما دلینجر مردی بسیار باهوش است که به راحتی گیر نخواهد افتاد …»
۱۰. دهه ۲۰۱۰: ایرلندی (The Irishman)
- کارگردان: مارتین اسکورسیزی
- بازیگران: رابرت دنیرو، آل پاچینو، جو پشی و هاروی کایتل
- محصول: ۲۰۱۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
انتخاب بهترین فیلم گنگستری دههی ۲۰۱۰ کار چندان سختی نبود. فقط دو نامزد برای انتخاب وجود داشت؛ یکی «رانندگی» (Drive) به کارگردانی نیکلاس وندنگ رفن که به داستان مردی میپردازد که یک تنه به یک تشکیلات جنایی میزند و دیگری هم همین فیلم.
حقیقت این است که سینما مدتها است که تغییر کرده و کسی دیگر علاقهی چندانی به نمایش زندگی گنگسترها ندارد. گنگسترها زمانی نمایانگر آن روی تاریک و تیرهی جامعه بودند و حال مخاطب هیچ علاقهای به زل زدن به این همه پلشتی ندارد. در چنین شرایطی است که آثار گنگستری هم به فیلمهایی فانتزی چون فرنچایز «جان ویک» تبدیل شدهاند که سازندگانش هیچ علاقهای به نمایش دنیای اطرافشان، حتی به شکل نمادین ندارند. یا فیلمهایی چون مجموعهی «سریع و خشن» (Fast And Furious) که مدام رنگ عوض میکنند و امروزه دیگر نه آثاری جنایی، بلکه فیلمهایی جاسوسی هستند که از همان منطق فانتزی بهره میبرند. پس آن چه در این جا از بین رفته، ارجاع دادن به زمانهای است که در آن زندگی میکنیم.
اما کارگردان بزرگی چون مارتین اسکورسیزی هنوز هم میداند که چگونه به شخصیتهای محبوبش نزدیک شود. این ادیسهی طولانی، داستان مردانی قدیمی است که زمانی در خیابانهای آمریکا جولان میداند و به نحوی در شکلگیری چیزی که امروز آمریکا است، نقش داشتند. انگار اسکورسیزی پس از سالها پرداختن به زندگی مردمان طبقهی ضعیف کشورش و گنگسترها، حالا تصمیم گرفته که سری به ریشهها بزند و مانند سرجیو لئونه در فیلم «روزی روزگاری در آمریکا» به تماشای شکل گرفتن یک جامعهی تازه بنشیند.
بعد از حضور رابرت دنیرو و آل پاچینو در فیلم «مخمصه» به کارگردانی مایکل مان، حضور این دو در کنار هم به آرزویی برای علاقهمندان به سینما تبدیل شد. گاه و بی گاه خبر میرسید که قرار است مارتین اسکورسیزی فیلمی را با حضور این دو ستاره در کنار هم کارگردانی کند و همین نام بردن از این کارگردان پر آوازه باعث افزایش کنجکاویها میشد. سرانجام این دو در فیلم «ایرلندی» به هم رسیدند. آل پاچینو در این فیلم نقش جیمی هوفا، رییس افسانهای اتحادیههای کارگری آمریکا در دهههای پنجاه و شصت میلادی را بازی میکند. شیوهی اجرای نقش این غول پشت پردهی سیاستهای داخلی آمریکا توسط او مبتنی بر میزانسن فیلمساز است؛ قدرتمند همچون کسی که عادت کرده همیشه در مرکز قاب باشد.
از سمت دیگر رابرت دنیرو عهدهدار نقش مردی است که از جوانی در دل تشکیلات مافیایی برای خود اسم و رسمی به هم میزند و آهسته و پیوسته رشد میکند تا در دل این تشکیلات به کسی تبدیل شود. در کنار این دو جو پشی هم نقش مردی را دارد که انگار بازیگری در سایه است و میتواند با در اختیار گرفتن سرنخ همه چیز، تمام کشور را به هم بریزد. این چنین است که مارتین اسکورسیزی تاریخ آمریکای معاصر را در فیلمی با زمانی بیش از سه ساعت تعریف میکند.
مارتین اسکورسیزی را بازگو کنندهی اسطورههای ضدقهرمان کف خیابانهای آمریکا میشناسند. حال او با این فیلم پس از سالها دوری از حال و هوای جهان ایتالیاییهای مهاجر و پرداخت ریزبافت زندگی آنها، جهانی تازه میسازد که با وجود شباهتهایی با فیلمهای گذشتهاش، از بینشی عمیقتر خبر میدهد که ناشی از پا به سن گذاشتن استاد است.
داستان همچون یک رمان با کنار هم قرار گرفتن روایتهای مختلف از زندگی عدهای پیرمرد آغاز میشود و در جایی این روایتها که هر کدام در زمان و مکان جداگانهای اتفاق افتادهاند، به هم متصل میشوند. داستان پر فراز و فرود این مردان یا به بسیاری از اتفاقات مهم تاریخ کشور آمریکا گره میخورد و زمینهساز آن میشود یا در مقابل، این وقایع مهم روی زندگی آنها و کسب و کارشان تاثیر میگذارد. پردهی پایانی فیلم از تلخترین پایانبندیهای چند سال اخیر سینما است.
«در اواخر قرن بیسم یک گانگستر قدیمی به نام فرانک شیران گذشته ی خود را به یاد میآورد. او پس از شرکت در جنگ دوم جهانی، در دههی پنجاه میلادی به طور اتفاقی با سرکردهی یک گروه مافیایی بزرگ به نام راسل بوفالینو آشنا میشود. از طریق او، شیران سلسله مراتب را یکی یکی طی میکند و تبدیل به یک قاتل حرفهای می شود. بعد از اعتماد روسا، او به جیمی هوفا رییس اتحادیههای کارگری معرفی میشود تا با هم همکاری کنند …»