مستندی به نام «سینمای ایران در جستوجوی خوشبختی» ساختهی آرمین نادری، که سال گذشته منتشر شده است، به بررسی سیر تحول «قهرمان» در سینمای ایران و اینکه دارای چه ویژگیهایی است، میپردازد. این مستند با مروری بر تاریخ سینمای ایران از زمان ورود دستگاه سینماتوگراف تا پایان دههی ۱۳۹۰، با تمرکز بر سینمای موج نو، قهرمان ایرانی را به چند دوره، قهرمان زن و مرد در فیلمهای فارسی و موج نو، قهرمان پساانقلابی و دفاع مقدس، قهرمان دوران سازندگی و اصلاحات و قهرمان دوران پسااصلاحات تقسیم میکند، و شکل غالب قهرمان را تفسیر میکند. صحبت از نقش زن و قهرمان زن در سینمای ایران که به سبب سیر تاریخی این سینما در این مستند هم بررسی میشود، حرف تازهای نیست.
اگر این مستند این بحث را مطرح میکند که سینمای ایران به طور کلی از خلق قهرمانی که در نهایت با دسترنج خودش عاقب بهخیر شود، عاجز است و فقط بستر تولد قهرمانان منفعل یا کنشگر مقطعی یا به استقبال مرگ و تباهی رفته است، بسیاری از سینماگران مهم سینمای ایران از دیرباز دغدغهی زنان را داشتهاند، و در فرهنگی که تلاش میکند زن را یا با به شیء تبدیل کردن یا چهرهای مقدس از او ساختن، منفعل سازد، همواره با تمام محدودیتها شخصیتهای زن ماندگاری خلق کردهاند که تلاش میکنند از انفعال فاصله بگیرند و سرنوشتشان را خودشان رقم بزنند. این مقاله تلاش میکند با بررسی سیر تحول قهرمان زن در سینمای ایران، تصویر زن معترض و مبارز را راستیآزمایی و تحلیل کند.
از قهرمان منفعل و پوشالی فیلم فارسی تا قهرمان شهید موج نو
سینمای پیش از انقلاب، بعد از تلاشهای اولیهی جامعهی ارامنه، نخست تحت تأثیر سینمای غرب و بعد سینمای هند، عمدتاً قهرمانهای توخالیای را تولید میکند که کنشی نسبت به پیرامون خود ندارد و سرنوشتش را شانس و عواطف هیجانی تعیین میکند. این قهرمانها عمدتاً لمپنهایی خوانده میشوند که «بیغم»اند (که در «گنج قارون» به اوج خود میرسد) و رسیدن به معشوق و بازگشت به آغوش خانواده، آن هم به شکلی فراواقعی و به اصطلاح هندی، مهمترین دستاورد او، نه در نتیجهی تلاشهایش که شانس و تقدیرش، به حساب میآید. هیچ اثری از قهرمانی که با تلاش و زحمت شخص خود از نقطهی الف به ز برسد، از شکست به پیروزی دست یابد نیست.
سینمای ایران برای فرار از چنین قهرمانهایی و نزدیک شدن به زندگی، بعد از این دوره، قهرمان کنشگر را تولید میکند که مهمترینشان «قیصر» است. قیصر اولین «ضد قهرمان» و به تعبیر بعضی منتقدان اولین «شهید» سینمای ایران و آغاز موج فیلمهایی است که قهرمانانش با آگاهی از عاقبت مرگبار علیه ظلم و بیعدالتی میشورند؛ قهرمانی که خودخواسته به استقبال مرگ میرود. اگر این پایان تلخ را از منظر عرفانی تعبیر نکنیم که فدا کردن جسم را رستگاری میداند، قهرمان سینمای ایران در این دوره هم با کنشگری به سعادت نمیرسد. در هیچیک از این دورهها خبری از قهرمان زن است. قهرمانان عمدتاً مردانی از طبقهی فرودست هستند که به فقر و اختلاف طبقاتی معترضند.
تولد قهرمان زن در عبور از قهرمان دوران جنگ
قهرمان پساانقلابی هم همچنان شهید است. یعنی شرایط جنگی ایجاب میکند که تنها قهرمان مورد قبول نظام حاکم و جامعه، شهید راه حق و آزادی باشد. قهرمان روشنفکری هم که به عنوان مثال در «هامون» مهرجویی با او مواجهیم، با بحران هویت و معنای زندگی دست به گریبان است. به شکل عجیبی، در همین دوره، ما شاهد تولد قهرمان زن هستیم. به جز، قهرمان زن جنگزدهای که یا به دنبال و چشمبهراه پسر، برادر، همسر مفقودشده یا فرزند گمشدهاش است، نایی «باشو غریبهی کوچک» ساختهی بهرام بیضایی، که البته در زمان ساختش فرصت اکران پیدا نکرد، یک نمونهی مهم قهرمان زن قدرتمندی است که اگرچه خیزش نمیکند اما برخلاف هنجارها و قوانین نانوشتهی اجتماعی فرهنگی عمل میکند. نایی البته به تعبیر فرامتنی با پناه دادن به یک غریبه بیشتر ایماژ مادر زمین را بازتاب میدهد و آقای بیضایی با این فیلم در دوران جنگ قصد دارد پیام جهانشمول ضدجنگ حاوی اتحاد و همبستگی را به گوش برساند. «چریکهی تارا» که قهرمان زن جنگجو را در خود دارد، به انقلاب میخورد و فرصت اکران پیدا نمیکند و بدین شکل، مهمترین قهرمان زن قدرتمند و پیشروی ایرانی همچون قصهی فیلم در تاریخ گم میشود.
با گذر از دههی شصت و قهرمان مرد پیشرو/شهید و قهرمان زن حامی/در سایه، سینمای ایران با ورود به دوران سازندگی و بعد اصلاحات فرصت گفتن از دردها و دغدغههای تازهی اجتماعی دارد. در این دوره است که داریوش مهرجویی، با هوشمندی درکی درست از شرایط حاکم بر جامعه، و نیمنگاهی به ادبیات غرب زنان را به عنوان شخصیت اصلی یا قهرمان جهان خود انتخاب میکند. او «بانو» را پیش از این دوره ساخته که توقیفی است و حالا با سهگانهی «سارا»، «پری» و «لیلا» آینهای از زن در جامعهی ایرانی در برابر ما قرار میدهد. از میان این سه قهرمان، اما فقط سارا است که به معنای واقعی یک قهرمان تلاش میکند، به پا میخیزد و از خود کنش معترضانه نشان میدهد. خیزش قهرمانانهی او قابل تحسین است و در ما همذاتپنداری ایجاد میکند، اما ما هیچ نمیدانیم که چه سرنوشتی بعد از ترک خانه در انتظار اوست.
هدیه تهرانی، نماد قهرمان زن معترض در سینمای ایران
در دههی هفتاد و به دنبال باز شدن فضای فرهنگی اجتماعی سیاسی جامعه و در پی روند ستارهسازی، قهرمانان زن بیشتر و جسورتری در سینمای ایران متولد میشوند. هدیه تهرانی نماد قهرمان زن معترض ایرانی میشود. او با «سلطان» مسعود کیمیایی، که حالا با توجه به تغییر شرایط و پررنگ شدن نقش دانشجو و جنبشهای دانشجویی شخصیتهای زنش را همپای قهرمانان مردش به تصویر میکشد (پیش از این در «دندان مار» هم ما شاهد این تغییر نرم در سینمای او، که پیش از این در ظاهر خاستگاهی مردانه و سنتی داشته اما در واقع، مدافع حق هر آنکه مظلوم است، هستیم)، به سینمای ایران معرفی شد و خیلی سریع، به چهرهای محبوب سینماگران و بر پردهی سینما و در واقع یک ابرستاره تبدیل شد.
چهرهی استخوانی و سرد او گزینهی بسیار مناسبی برای حضور در نقش قهرمان زنی بود که با بیعدالتیهای پیرامونش مسئله دارد و بر خلاف، زن سنتی نه حاضر به سکوت یا در رادیکالترین حالت ممکنش (چنانچه در «سارا» شاهد آن هستیم) ترک، که در پی انتقام است، و همچون قیصر فارغ از قانون و دستگاه قضایی، برای دفاع از حق و امنیت جانی و روانیاش، شخصاً از مرد ظالم انتقام میگیرد. «قرمز» فریدون جیرانی بدین شکل مهمترین قهرمان زن مبارز و معترض سینمای ایران را خلق میکند. و این آغاز مسیری برای هدیه تهرانی در نقش قهرمان زنی است که مستقل است، خودش برای خودش تصمیم میگیرد، پابهپای مرد و حتی استوارتر از او فعالیت اجتماعی و مبارزهی سیاسی میکند («پارتی» سامان مقدم)، بازتابدهندهی حقیقت است و با ظلم و بیعدالتی مبارزه میکند، و حتی در سینمای تجاری پا را از این فراتر گذاشته، در فیلمی همچون «دختر ایرونی» ساختهی اصغر هاشمی در نقش قهرمان زن پیشرو و قدرتمندی ظاهر میشود که به خواستگاری مرد محبوبش میرود.
البته ایماژ خانم تهرانی با فیلمهایی همچون «دنیا» و «شوکران» در نقش زن زیبارو مستقل اما تهدیدکننده و مخلّ سنت و زندگی سنتی کمی خراب میشود اما با «کاغذ بیخط» ناصر تقوایی، در نقش رؤیا، زنی خانهدار و خسته از روزمرگی و زندگی در سایهی مردسالاری که میخواهد جز زندگی روزمره، قصه خلق کند، تصویر خدشهدار شدهاش را ترمیم میکند. و به عنوان، مهمترین قهرمان زن معترض سینمای ایران الگوی قهرمانان دورهی بعد خود میشود که حالا دختران نوجوان دورهی اصلاحات و آزادیهای مدنی تازهاند.
قهرمان زن مبارز یا قربانی و مغلوب نظام پدرسالاری؟
دههی هفتاد، به قول آقای مهرجویی، دههی پرداختن به طبقهای از جامعه است که جای طبقهی فرودست را گرفته است، چراکه بیشترین ظلم و بیعدالتی حالا متوجه اوست؛ طبقهی متوسط و متوسط رو به بالا که زن در آن جایگاه مهمی دارد. چراکه باسواد است، به حقوق خود آگاه است، کار میکند یا توانایی کار کردن دارد و به جز مسئولیتهای مادرانه و زناشویی، گاه به دنبال هویت مستقل خود و گاه دارای هویت مستقل است. دیگر تنها مادر، همسر، خواهر و ناموس کسی نیست، انسانی است آزاده و در پی آزادگی.
فرشته و رؤیا «دو زن» ساختهی تهمینه میلانی، دو روی سکه از تصویر زن است که یکی در حضور قوانین پدرسالارانه تباه میشود و البته از پا نمینشیند و دیگری در فقدان پدرسالاری رشد میکند و این قدرت را دارد که دست زن قربانی و تباهشده را بگیرد. این قهرمانان و این مفهوم همبستگی در فیلمهای دیگر خانم میلانی هم دیده میشود؛ مسیری که پیش از این البته در «دیگه چه خبر» که فیلم پر سر و صدایی هم بود، آغاز شده بود. متأسفانه، سینمای خانم میلانی در ادامه به کاریکاتوری از زن قهرمان مبارز تبدیل شد، اما نمیتوان تأثیرگذاری «دو زن» را در دورهی خودش نادیده گرفت.
میترا حجار هم در همین دوره با بازی در دو فیلم «متولد ماه مهر» ساختهی احمدرضا درویش و بعد «اعتراض» ساختهی مسعود کیمیایی، در نقش دختر دانشجوی آگاه و اهل مطالعه ظاهر میشود؛ دختری که در هر دو فیلم خلاف خط فکری خانوادگی، به تحولات اجتماعی حساس است، کنش دارد و فعالیت سیاسی میکند و برای عشق میجنگد. در هر دو فیلم این قهرمان زن است که، هر چند نمادین، در عشق مفعول نیست و نه فقط معشوق که عاشق/ معشوق است.
رخشان بنیاعتماد که دغدغهی زنان، به طور ویژه زنان طبقهی فرودست را دارد، از همان کارهای اولیهاش نشان میدهد که شخصیتهای زن قصههایش از روسپی تا کارگر قرار نیست منفعل باشند. فریماه فرجامی و عاطفه رضوی در «نرگس» و گلاب آدینه در «زیر پوست شهر» همه از طبقهی فرودست، زنانی جسور در میان مردانی هستند یا بیمسئولیتاند یا جامعه آنها را به انحراف میکشاند. اینها یکتنه برای زندگیشان زحمت میکشند و برای احقاق حقوقشان میجنگند و توشهشان عشق است و امید، در عین سیاهی.
گلرخ کمالی «سکگشی» اثر مهم بهرام بیضایی چکیدهای از رنجها، تجربهها، خرد، مهر و وفای زن ایرانی است که در جامعهای مردسالار و طماع، همچون تارا اما اینبار به جای شمشیر با اسلحه به دل موجهای خروشان دریای توفانی میزند. یعنی چارهای جز این ندارد؛ او مسیر را با خوشبینی و صبوری و متانت و حواسجمع آغاز کرده اما برای گذشتن از دیوار بلند و سنگی جامعهای متعرض ناگزیر تفنگ به دست میگیرد، تا عشق را رنگ حقیقت ببخشد اما جوابش، هر بار، تازیانهای است که زخم عمیقش را هم درمانی نیست. گلرخ کمالی نویسنده است. درسخوانده و حساس است. زخمخورده از عشق اما امیدوار برمیگردد تا به عهدش پایبند بماند. او درماندهی عشق نیست، سازندهی عشق است. و بهایش را هم تمام و کمال میپردازد.
متأسفانه در جهان نمادین «سکگشی» بهای ایثار در راه عشق و حق و حقیقت، عجز و خستگی روح است. گلرخ کمالی آنچه را وظیفهی انسانی و اساطیری خود میداند، با یک جور خودویرانگری متعهدانهی افراطی به جا میآورد، و در پایان، رودستخورده و بازیدادهشده و باز هم قربانی، حتی در پی انتقام هم نیست. ترک هم گزینهی ناگزیری است که پیش روی اوست. و درست است که فرشتگان نگهبان از قضا مردش به جای او از مرد شیاد که نماد ظلم است، انتقام میگیرند و حقارت و مثل «سگ» کشته شدن ظالم در واقع پاداش رنجهای اوست و بیعدالتیای که در حق او شده است، اما وقتی به چهرهی او مینگریم، ردپایی از رستگاری نمیبینیم. ما قهرمان شکستخوردهای را میبینیم که حتی پایان به ظاهر پیروزمندانهی مسیرش قرار نیست از او ققنوسی برآمده از میان خاکستر بسازد. پایان او حتی مثل فرشتهی «دو زن» هم نیست که امیدوار است با کتاب زندگی دوبارهاش را از سر بگیرد.
او سرخورده است و باقی عمر را باید احتمالاً به تنهایی صرف مرهم گذاشتن بر زخمهای عمیقش کند. این کمابیش سرنوشت تمام قهرمانان زن این دوره از سینمای ایران و البته دورههای بعدی است. مادر زحمتکش «زیر پوست شهر» گرچه به تلاش برای حقوق و آزادیاش ادامه میدهد اما تصویری روشن از آینده در ذهن ندارد. عروس متمولی که در «اعتراض» مراسم عروسیاش را رها میکند تا به محبوب گدایش بپیوندند، گرچه امیدبخش، بیشتر تصویری خیالی از آرزو و دلسوزی فیلمساز برای عاقبت عشق به نظر میآید تا حقیقت. روی کاغذ و در واقعیت، جامعهی آن دوره این زنان قهرمان را در خود میبلعد.
قهرمان دختر نوجوان در مواجهه با اجتماع
سینمای ایران در دههی هشتاد، به سراغ قهرمان دختر نوجوان میرود که حالا در دورهی آزادیهای مدنی باید در مواجهه با اجتماع قرار گیرد. اجتماعی که اگرچه در ظاهر در حال پیشرفت است اما همچنان سنت با تمام محدودیتهایش، پابرجا و محکم، در برابر او قرار میگیرد و گاه او را از پا درمیآورد. این دوره در مواردی اندک قهرمان کنشگر در نهایت رستگار را هم به خود میبیند، اما باز هم نمیتوان آیندهای روشن را برایش متصور شد. مثلاً بر سر دختری از طبقهی فرودست که در نوجوانی بچهدار میشود و حالا باید به تنهایی بچهاش را بدون حمایت خانواده و بدون شغل و درآمد مشخص بزرگ کند، چه میآید؟ دختری با کفشهای کتانی که به دنبال عشق در خیابان است و آن را چیزی جز وهم و فریب نمییابد، چگونه دوباره میتواند به عشق اعتماد کند؟ دختری در حسرت آزادی و سعادت که ناگزیر خیابانی و تنفروش میشود، آیا راهی جز تباهی در انتظارش است؟
رخشان بنیاعتماد در ابتدای دههی نود در یکی از عصبانیترین و تلخترین فیلمهایش، «قصهها»، با به تصویر کشیدن آینده و عاقبت تمام قهرمانان قصههایش، حتی آن زنهای مبارزِ زخمخوردهاش، تا حدی جواب این سؤالها را میدهد. آینده تلختر از گذشته است و تنها نقطهی امید، رهایی از بند اعتیاد یکی از قهرمانان زن (قهرمان «خونبازی») است که البته بهای ابدیاش را پرداخته و حالا مبتلا به ایدز است.
سینمای ایران در دههی نود در فقدان بزرگانش یا قهرمان زن ندارد یا باز هم با قهرمانان تماماً شکستخورده یا در نهایت شکستخورده مواجه است. سینماگران این دوره، آنها که دغدغهی مسائل زنان را دارند، با نقبی زدن به گذشته دوبارهی روی مسئلهای همچون تجاوز که نماد تعرض مردانه به زن است دست میگذارد، در مواردی، قهرمان زن کنشگر که برای حق و ظلمهایی که در حقش شده و میشود میجنگد، خلق میکند اما رمقی ندارد و در نهایت مغلوب جامعهی خشن مردسالار است. مثلاً به شکلی نمادین، در «رگ خواب» حمید نعمتالله، که پیش از این در «بوتیک» تکلیف خودش را با عاقبت زن در جامعهی خشن روشن کرده است، میتوان آیندهی لیلا را دید که بیاغراق سیاهترین تصویر زن در برابر جامعه در سینمای ایران است. (میتوانستیم به «قاتل وحشی» امیدوار باشیم که در توقیف است.)
در مهمترین آثار این دوره، آثاری که در عرصهی بینالمللی به موفقیت رسیدند، نه تنها چیزی حتی شبیه به سیمای زن مبارزی که در دههی هفتاد متولد شد هم نمیبینیم که با قهرمانی طرفیم که در واقع هم قهرمان نیست هم بیهویت است. اصلاً خبری از قهرمان کنشگر نیست، چه برسد به قهرمانی که با کنش و تلاش در نهایت به پیروزی دست یابد. حتی فیلمسازی همچون جیرانی هم در این دوره قهرمان زن مغلوب را به روی پرده میبرد. آخرین تصویر ثبتشده در ذهن از هدیه تهرانی در «چهارشنبهسوری» است که مبارزهی در سکوتش به قیل و قال و زاری تبدیل شده و امیدواریاش دروغ است. داریوش مهرجویی در آخرین فیلمش به مسئلهی ممنوعیت موسیقی برای زنان میپردازد اما فیلم به دلایل گوناگون، از شرایط اجتماعی و اقتصادی گرفته تا وضعیت عمومی سینما و البته کیفیت فیلم، در خلق قهرمانی که بهحق برای بیعدالتیای که در حقش شده است میجنگند و رساندن حرفش به مخاطب موفق نیست. این نشان میدهد سینمای ایران به دلیل محدودیت و تحت لقای سانسور، در به تصویر کشیدن قهرمان زن تأثیرگذار و الهامبخش، که الگوی مخاطبان و جامعهی خود باشد، کنشی ایجاد کند، همچنان در مرحلهی خلق تصویر راست و حقیقی از چنین زنی است. سؤالی که اینجا به ذهن میرسد این است که بالاخره زن ایرانی در قاب سینمای ایران بالاخره روزی را خواهد دید که خود، مستقل، آگاه، کنشگر و متحد، بی آنکه مفلوک و قربانی شود به آزادی و سعادت دست یابد؟