کاراکترهای بسیاری در انیمیشنها دیده میشوند که در ابتدا از آنها انتظاری نمیرود. آنها برای جلب توجه و احترام دیگران مجبورند به نحوی خود را ثابت کنند. این اثبات کردن خود به دیگران، راهی است برای اینکه نشان دهند ارزشمند هستند و یا قادرند کارها را به روش خودشان انجام دهند. در این مطلب ۱۰ شخصیت محبوب و دوستداشتنی در انیمیشنهای پیکسار را نام بردیم که در ابتدا مورد قبول و باور دیگران و گاهی هم خودشان واقع نمیشدند.
این کاراکترها خیلی وقتها اشتباه میکنند یا در راهشان شکست میخورند که این میشود یک درس بزرگ برای زندگیشان، اما همیشه دوستانی دارند که در چنین مواقعی دستشان را بگیرند و از زمین بلندشان کنند. گرچه در ابتدا هیچکس آنها را باور ندارد اما همیشه برای پیدا کردن دوستانی که در مواقع نیاز کمک حالشان باشند تلاش زیادی میکنند.
۱۰. در انیمیشن دانشگاه هیولاها (Monsters University) هیچکس باور نداشت که مایک وازوفسکی میتواند ترسناک باشد
مایک در تمام طول زندگیاش هیچ چیز را بیشتر از این نمیخواست که در ترساندن موفق باشد. او سرسختانه درس میخواند و تلاش میکرد و به دنبال رویایش بود.
حتی جیمز سالیوان که در مسابقهی ترساندن همتیمیاش بود، معتقد بود که مایک برای این کار ویژگیهای ترسناک کمی دارد. در نتیجه او در مسابقه تقلب کرد و باعث شد هم تیمیهایش از پیروزی جا بمانند.
۹. در انیمیشن در جستوجوی نمو (Finding Nemo) پدر نمو برای سالها او را باور نداشت
مارتین به این دلیل که نمو یکی از بالههایش از دیگری کوچکتر بود، تا مدتها معتقد بود که نمو نمیتواند از پس خودش بر بیاید و عملکرد مناسبی ندارد. او همیشه این را در گوش نمو تکرار میکرد و حتی مردد بود که او را تنها به مدرسه بفرستد.
مارلین به این دلیل که همسر و تمام فرزندانش به جز نمو را از دست داده بود، بسیار ترسو و وحشتزده بود. به خاطر این احساسات مارلین، نمو تنها و منزوی و دور از دنیای اطرافش شده بود و بلاخره با دلزدگی و سرکشی سعی کرد برگ جدیدی در زندگیاش ورق بزند. نتیجه این شد که در یک تنگ ماهی اسیر شد و مجبور بود تمام تلاشش را برای رهایی به کار بگیرد.
۸. کروز رامیرز در انیمیشن ماشینها ۳ (Cars 3) خودش را باور نداشت
کروز رامیرز آرزو داشت یک ماشین مسابقهای شود، اما در مسابقهی اول حتی جرأت شرکت کردن نداشت. او خودش را باور نداشت و در نتیجه برای دیگران هم سخت بود او را باور کنند. فرصت برای شرکت در مسابقه یک موقعیت نادر و شانس خوبی بود اما هیچکس از او توقع نداشت که بتواند از پس آن بر بیاید.
رامیرز بهعنوان مربی مسابقه کار میکرد و حتی رییسش هم هیچ اعتقادی به تواناییهای او نداشت. در نهایت او در کنار آموزش به مککویین یک فرصت دیگر برای شرکت در مسابقه پیدا کرد.
۷. در انیمیشن راتاتویی (Ratatouille) هیچکس باور نداشت که رمی بتواند سرآشپز شود
رمی همیشه عاشق غذا و آشپزی بود و از آگوستو گوستیو الهام میگرفت که همیشه میگفت هر کسی میتواند آشپزی کند. چون رمی یک موش بود، هیچکس حتی احتمالش را هم نمیداد که او بتواند یک سرآشپز حرفهای شود. هرچه نباشد او یک موش بود و وجودش در کنار انسان میتوانست خطرناک باشد.
حس شامهی رمی برای تشخیص غذای فاسد به کار میرفت و هیچوقت قادر نبود رویایش را دنبال کند تا زمانی که پسری به نام آلفردو لینگویینی را دید که در آشپزخانه مسؤول بردن زبالهها بود. آلفردو هم پسری بود که هیچکس او را باور نداشت، چرا که شخصیت دست و پا چلفتیاش باعث شده بود کارهای زیادی را از دست بدهد.
۶. در انیمیشن بالا (Up) دار و دستهی داگ او را باور نداشتند
دار و دستهی داگ هیچوقت او را جدی نمیگرفتند. او اغلب مانع از تلاش آنها برای گرفتن پرندهی گریزانی میشد که صاحبش به دنبالش بود، و چشمانی بیگناه و رفتاری دوستانه داشت که برای سگ شکاری مناسب نبود.
از قضا، او به تنهایی به گرفتن پرنده نزدیک میشد، هرچند وقتی که این موضوع را به آنها گزارش میداد، همراهانش به سختی باورشان میشد. او با کارل فردریکسن زندگی بسیار شادتری داشت، چرا که با او با احترام بیشتری نسبت به گروهش رفتار میکند.
۵. در انیمیشن داستان اسباببازی (Toy Story) هیچکدام از اسباببازیهای اندی باور نمیکردند که وودی بیگناه باشد
پس از اینکه باز لایتیر به اندی هدیه داده شد، او بهسرعت به اسباببازی محبوب اندی تبدیل شد. حسادت، چشمان وودی، محبوب قبلی اندی را کور کرده بود. او قصد داشت باز را پشت میز بیاندازد، اما در عوض تصادفا او را از پنجره بیرون انداخت. اسباببازیهای دیگر وودی را به تلاش برای کشتن باز متهم میکردند، و باورشان پس از اینکه وودی را در حال تکان دادن بازوی باز دیدند قویتر شد.
آنها باور نمیکردند وودی بیگناه باشد تا زمانی که هم او و هم باز را دیدند که با سرعت به سمت ون در حال حرکت میرفتند.
۴. در انیمیشن درون و بیرون (Inside Out) هیچکس باور نداشت که غم یک احساس کلیدی و مهم است
در ابتدا شادی نمیتوانست متوجه شود که هدف غم چیست. تنها چیزی که به نظر میرسید این بود که غم میخواهد رایلی احساس بدبختی کند آن هم در حالی که شادی تمام تلاشش را برای خوشحالی رایلی میکرد. غم همیشه از مرکز فرمان رانده میشد، مجبور بود کتابچهی راهنما را بخواند تا در چرخهی منطقی هر روز قرار بگیرد.
احساسات دیگر هم همیشه سعی داشتند از شادی پیروی کنند و غم را نادیده بگیرند. این تا زمانی بود که رایلی سعی کرد از خانه فرار کند و آن موقع بود که بقیهی احساسات اهمیت وجود غم را درک کردند.
۳. در انیمیشن کوکو (Coco) هیچکس باور نداشت که هکتور میخواهد کنار خانوادهاش باشد
خانوادهی ریویرا معتقد بودند که هکتور خانواده و فرزندانش را به قصد رسیدن به آرزویش، یعنی موسیقی ترک کرده است. او در ابتدا و بعد از تشکیل خانواده مایل بود با دوستش ارنستو دلا کروز به تور موسیقی برود. هرچند تغییر عقیده داد و به سوی خانوادهاش بازگشت.
قبل از اینکه موفق به بازگشت شود، توسط دوستش ارنستو که میخواست آهنگ او را برای مشهور شدن بدزدد، به قتل رسید. هکتور تمام تلاشش را برای جبران اشتباهش برای خانواده کرده بود اما هیچوقت موفق نشد تا زمانی که میگوئل وارد قضیه شد.
۲. در انیمیشن روح (Soul) همه از ۲۲ ناامید شدند
۲۲ سالهای زیادی را در «سمینار تو» مانده بود و توسط مربیهای بسیاری آموزش دیده و طرد شده بود. شوخیهای طعنهآمیز او باعث شده بود هرکسی در اولین برخورد به جای کمک به پیدا کردن جرقهاش، او را ترک کند و باعث شده بود او مطمئن شود که هرگز جرقهاش را پیدا نخواهد کرد و نمیتواند به زمین برود.
او حتی باور نمیکرد که میخواهد برود، تا اینکه زمین و شگفتیهای آن را خودش تجربه کرد. حتی جو گاردنر به او گفت که او فقط نشان روح خود را به این دلیل دریافت کرد که در بدن او بود، و همین باعث شد ۲۲ باور کند که لیاقت زندگی را ندارد تا زمانی که جو متوجه اشتباه خود شد و به او کمک کرد.
۱. در انیمیشن ماشینها ۲ (Cars 2) هیچکس باور نمیکرد که یک یدککش معمولی بتواند جاسوس باشد
ماتر یک کامیون یدککش معمولی بود تا اینکه به زور وارد کار جاسوسی شد. هیچکس از رادیاتور اسپرینگز فکر نمیکرد که او در مورد جاسوس بودن و داشتن دوست دختر حقیقت را میگوید، زیرا همیشه داستانهای او خیلی دور از واقعیت به نظر میرسید. حتی جاسوسانی که او با آنها کار میکرد واقعا باور نداشتند که او همان چیزی است که میگوید، زیرا آنها قاطعانه معتقد بودند که یک غیرنظامی عادی هرگز نمیتواند این کار را انجام دهد.
وقتی ماتر متوجه شد که همه دیدی سطحی نسبت به او و شیطنتهای احمقانهاش دارند، از شرم عمیقی پر شد. با این حال، دوستانش به سمت او آمدند، زیرا میدانستند که ناباوری آنها فقط به او آسیب میرساند.
منبع: cbr