فریدا کالو که از خود، دوستان و اعضای خانوادهاش نقاشیهای کوچک و شخصی میکشید، اگر در قید حیات بود، احتمالا از اینکه آثارش در سطح جهانی دیده شدهاند و بینهایت طرفدار دارند، غافلگیر میشد. نزدیک به هفتاد سال پس از مرگ این نقاش مکزیکی، او همچنان جهان را قبضه کرده است و نقاشیهایش روی تقویمها، کارت پستال، ماگها و صدها محصول دیگر چاپ میشود تا یکی از اجزای جداییناپذیر فرهنگ عامه باشد. طراح لباس مشهور فرانسوی، «ژان پل گوتیه»، یکی از مجموعه لباسهایش را با الهام از او طراحی کرد. خودنگارهای که سال ۱۹۳۳ کشیده بود، به یک تمبر ۳۴ سنتی آمریکایی تبدیل شد و سال ۲۰۰۲، فیلم زندگینامهای وی با بازی «سلما هایک» (به کارگردانی «جولی تایمور») شش نامزدی اسکار بهدست آورد. اما قصهی فریدا کالو از کجا آغاز شد و چه چیزی این هنرمند را به چهرهای محبوب میان هنردوستان و عوام تبدیل کرده است؟
فریدا که در ۴۷ سالگی بهدلیل ابتلا به «آمبولی ریه» از جهان رفت، در هنر معاصر هنرمند مهمی به حساب میآید. نقاشیهای او در گالریهای مختلف جهان به نمایش گذاشته میشوند و تابلوهای نقاشی بدلیاش همواره از پرفروشترینها بودهاند. «ژانت لندی»، مسئول سابق موزهی «هنرهای زیبای هیوستون» در رابطه با دلایل محبوبیت این نقاش میگوید: «کالو تجربیات شخصی زنان را به یک موضوع مهم هنری تبدیل کرد اما به دلیل محتواهای احساسی شدید، آثار وی از مرزهای جنسیتی عبور میکند. بیپرده و قدرتمند، آنها بینندگان [اعم از زن و مرد] را مجبور به واکنش میکنند».
کالو در دوران فعالیت هنریاش، نزدیک به ۲۰۰ نقاشی کشید که اکثر آنها از طبیعت بیجان، اعضای خانواده، دوستان نزدیک یا خودنگاره است. او همچنین یک دفتر نقاشی شخصی داشت که آن را با طراحیهای مختلف پُرکرده بود. فریدا تکنیکهای نقاشی را از همسرش، «دیهگو ریورا» (یکی از نقاشهای برجستهی مکزیکی) و پدرش که عکاس معماری بود آموخت. او استاد خلق تصاویر منحصربهفردی بود که از عناصر سورئال، فانتزی و فولکلور بهره میبرند و داستانگو هستند. در حالی که اکثر هنرمندان قرن بیستم به هنر انتزاعی گرایش پیدا کرده بودند، آثار فریدا «تصویری» و «استعاری» بودند. او در دوران حیات، چندان جدی گرفته نمیشد و نقاشیهایش به فروش نمیرفت اما آثارش حالا ارزشی میلیون دلاری دارد؛ همانند خودنگارهاش از سال ۱۹۲۹ که در سال ۲۰۰۰ به قیمت ۵ میلیون دلار به فروش رسید.
کتابهای مرتبط با سرگذشت فریدا به اکثر زبانهای جهان ترجمه شدهاند و همانند رمانهای «گابریل گارسیا مارکز» پرطرفدار هستند، شاید به این دلیل که زندگی دو نقاش را روایت میکنند که نمیتوانستند لحظهای بدون یکدیگر زندگی کنند (همانطور که جولی تایمور میگوید، زندگی فریدا یک «داستان عاشقانهی فوقالعاده» بوده است). فریدا با دیهگو ریورا «دو بار» ازدواج کرد، یک بار طلاق گرفت و حتی دورههایی که در کنار هم زندگی میکردند نیز با جداییهای کوتاه و بلندمدت همراه بود. هر دو روابط نامشروع متعددی داشتند، با کمونیستها، کاپیتالیستها و اندیشمندان در رفتوآمد بودند و در این میان، تعدادی از جذابترین نقاشیهای قرن بیستم را خلق کردند. آنها با چهرههای مشهوری همچون «آندره برتونِ» نقاش، «ایسامو نوگوچیِ» مجسمهساز، «کلر لوسِ» سیاستمدار و «لئون تروتسکیِ» فیلسوف و نظریهپرداز، دوستی نزدیکی داشتند.
فریدا در «۶ ژوئیه ۱۹۰۷» به دنیا آمد و در خانهی پدریاش واقع در کویوآکانِ مکزیکوسیتی زندگی میکرد (این خانه حالا به موزه تبدیل شده است). او دختر سوم خانواده و فرزند محبوب پدر بود زیرا او را «باهوشترین» فرزند خود میدانست. دخترک در دوران کودکی، از حاشیه و دردسر دوری میجست اما دمدمیمزاج بود (پس از مراسم ازدواج فریدا با ریورا در سال ۱۹۲۹، پدرش به داماد خود که ۴۲ ساله بود و دو بار پیش از آن ازدواج کرده بود، در مورد دختر ۲۱ سالهاش هشدار داد: «او شیطان است» و ریورا در پاسخ گفت: «میدانم»).
یک یهودی آلمانیتبار با چشمهای گود افتاده و سبیل پرپشت، «گیرمو کالو» سال ۱۸۹۱، در سن ۱۹ سالگی به مکزیک نقلمکان کرد. پس از اینکه همسر اولش هنگام وضعحمل جان خود را از دست داد، او با «ماتیلد کالدرون» ازدواج کرد، یک دختر کاتولیک با اصلونسبِ هندی-اسپانیایی. فریدا در سال ۱۹۳۶، اصلونسب پیچیدهاش را در یک نقاشی به نمایش گذاشت. او همچنین عاشق پدرش بود و سال ۱۹۵۱ پرترهی او را کشید. دخترک در توصیف پدر میگفت: «بخشنده، باهوش و خوب» اما نسبت به مادرش دیدگاههای متناقضی داشت. او را «نجیب، فعال و خردمند» میدانست اما نسبت به تفکرات مذهبی، حسابگری و بیرحمهای گاهبهگاه مادر انتقاد داشت. فریدا دربارهی ماتیلد کالدرون میگوید:«او بلد نبود بنویسد یا بخواند. تنها پول شمردن را بلد بود».
یک کودک چاق با لبخندی زیبا و چشمانی که برق میزند، فریدا در سن شش سالگی به بیماری فلج اطفال مبتلا شد. عوارض این بیماری پس از بهبودی نیز باقی ماند، ران راست او از ران چپ نازکتر شد و پای راستش درمجموع بهدرستی رشد نکرد. به دلیل این ناتوانیهای جسمی یا شاید هم برای سازگاری با این شرایط، رفتارهای پسروار در او شکل گرفت. او فوتبال بازی و بوکس تمرین میکرد، کشتی میگرفت و در رقابتهای شنا شرکت میکرد. او در کتاب خاطراتش مینویسد: «اسباببازیهایم پسرانه بود: اسکیت و دوچرخه». البته شرایط بهتدریج تغییر پیدا کرد و زنانگی در وی پررنگتر شد؛ او در بزرگسالی کلکسیون عروسک داشت.
پدر به او عکاسی، رتوش و چاپ رنگی آموخت و نقاشی را هم در کلاسهای خصوصیِ یکی از دوستان پدر یاد گرفت. سال ۱۹۲۲، فریدای ۱۵ ساله وارد مدرسهی «اِیاِنپی» شد که از مدارس درجهیک مکزیک بود. از قضا یک روز، دیهگو ریورا در سالن اجتماعات همین مدرسه سرگرم کشیدن نقاشی دیواری بود. ریورا در کتاب زندگینامهاش «هنر من، زندگی من» آن روز را بهخوبی در یاد دارد: «ناگهان در باز شد و دخترکی که به نظر میرسید ۱۰ یا ۱۲ سال بیشتر ندارد، داخل آمد. باوقار و با اعتمادبهنفس، در چشمانش آتشی عجیب شعلهور بود». فریدا اما در واقع ۱۶ سال داشت و ظاهرا با ریورا شوخی غیرمنتظرهای کرد. او ناهار این هنرمند را به سرقت برد و در پلههای منتهی به صحنه، صابون ریخت تا ریورا لیز بخورد.
فریدا رویای پزشک شدن در سر داشت و در کلاسهای زیستشناسی، جانورشناسی و کالبدشناسی شرکت میکرد. او علم و دانشی که در این دوران بهدست آورد را بعدها به پرترههایش تزریق کرد تا واقعگرایانهتر شوند. او همچنین علاقهی شدیدی به فلسفه داشت و همواره میخواست با چیزهایی که میداند، فخر بفروشد. «هایدن هررا»، نویسندهی کتاب «فریدا: زندگینامهای از فریدا کالو» میگوید او جلوی دوستش «آلخاندرو گومز آریاس» گریه میکرد تا بتواند یکی از آثار فیلسوف آلمانی «اسوالد اشپنگلر» را قرض بگیرد و در اتوبوس بخواند. او حس شوخطبعی بالایی داشت و اغلب به دنبال تفریح و سرگرمیهای تازه بود؛ دوستانش هم با این اخلاقیات آشنایی داشتند (کسانی که اکثرشان در ادامه به رهبران حزب چپ مکزیک تبدیل شدند).
و بعد در «۱۷ سپتامبر ۱۹۲۵»، اتوبوسی که او و دوستانش را از مدرسه به خانه میرساند با یک تراموا تصادف کرد. فریدا بهشدت مجروح شد و یک تکه فلز شکست و به لگن او برخورد کرد. چند نفر در این حادثه کشته شدند و دکترهای بیمارستانی که فریدای ۱۸ ساله در آنجا بستری بود، به این نتیجه رسیدند که او جان خود را از دست خواهد داد. ستون فقرات (از سه ناحیه)، لگن و پای راست او شکسته بود و اگرچه زنده ماند اما در چند سال بعدی، بارها به اتاق جراحی قدم گذاشت تا بتواند دردهایش را تسلی ببخشد. او آن روزها به آلخاندرو گومز آریاس میگفت: «در این بیمارستان، مرگ هر شب اطراف تخت من میرقصد». او یک ماه بستری بود و پس از ترخیص، باید کُرسِتِ کمرِ آتلدار میپوشید که برخلاف تصورش، موقتی نبود و مدلهای مختلف آن را تا پایان دوران زندگیاش بهاجبار برتن داشت.
پس از بازگشت به خانه، سه ماه بعدی را در تخت خواب گذراند و نمیتوانست به مدرسه برود. او دربارهی آن روزها مینویسد: «بدون اینکه [به نقاشی] فکر کنم، شروع به کشیدن کردم». مادر برایش سهپایهی نقاشی سفارش داد و یک آینه را به تخت او متصل کرد تا دخترک بتواند خود را بکشد. او اگرچه با آثار نقاشان بزرگ آشنایی داشت اما نقاشی کشیدنِ آنها را از نزدیک مشاهده نکرده بود، با وجود این، در مدتی کوتاه موفق شد تا سبک نقاشی این هنرمندان را در آثارش به کار بگیرد. برای مثال، در یک نقاشی که به آلخاندرو گومز آریاس هدیه داد، او چیزی شبیه به نقاشیهای «ساندرو بوتیچلی» (نقاش مشهور دوران رنسانس ایتالیا) را خلق کرده بود.
رخداد تراژیکی که پشتسر گذاشته بود، تأثیر عمیقی بر وی گذاشت و او را به تفکر وادار کرد. دخترک برای گومز آریاس مینویسد: «زندگی بهزودی رازهایش را برای تو فاش خواهد کرد. من همین حالا هم همهچیز را میدانم…کودکی بودم که در دنیایی رنگارنگ، یک زندگی معمولی داشت و ناگهان بزرگ شد». فریدا بهتدریج قدرت فیزیکی خود را بهدست آورد و در ادامه وارد بازی سیاست شد. او در مناظرات سیاسی شرکت میکرد و بعدها بهدلیل دوستی با عکاس ایتالیایی، «تینا مودوتی» به حزب کمونیست پیوست (مودوتی در سال ۱۹۲۳ به مکزیک آمده بود و گفته میشود که او یکی از دلایلی بود که فریدا فرصت ملاقات دوباره با دیهگو ریورا را پیدا کرد).
فریدا و ریورا حتی از نظر ظاهری هم زوج دور از انتظاری محسوب میشدند. ریورا یکی از هنرمندان نامدار کشور مکزیک و یک کمونیست متعهد با قدی بلند و ۱۳۶ کیلوگرم وزن بود؛ در مقابل، فریدای ۲۱ ساله تنها ۴۴ کیلوگرم بود و یک متر و ۶۰ سانتیمتر قد داشت. ریورا اندکی بدقواره بود و فریدا با همهی ضعفهایش، جذاب و فریبنده. هایدن هررا در کتاب زندگینامهی فریدا به این مسئله اشاره میکند، اینکه «ضعفهای جزئی دخترک باعث شده بود تا جذبهی بیشتری پیدا کند. یک بدن مضطرب و یک صورت ظریف». ابروی پیوستهی وی هم چهرهاش را متمایز کرده بود، هررا در توصیف ابرویش نوشته است: «همانند بالهای یک پرندهی سیاه بود که بالای چشمان قهوهای استثنایی او خودنمایی میکنند».
ریورا با فریدا در حضور والدینش ملاقات میکرد و یکشنبهها به خانهی او میرفت را نقاشیهایش را نقد کند. او مینویسد: «برایم کاملا واضح بود که این دختر یک هنرمند واقعی است». بعضی از دوستان فریدا نسبت به این رابطه دچار تردید بودند، مثلا یکی از آنها ریورا را «پیرمرد کثیفِ شکمگنده» توصیف میکرد. دوستان ریورا اما دیدگاههای مثبتی نسبت به فریدا داشتند، «لوپه مارین» همسر دوم ریورا، همیشه از دیدن دخترک شگفتزده میشد و میگفت: «این دختر بهاصطلاح جوان، طوری تکیلا مینوشد که گویی از اعضای گروه موسیقی ماریاچی است».
آنها «۲۱ اوت ۱۹۲۹» ازدواج کردند. فریدا بعدها گفت که والدینش این رابطه را «ازدواج یک فیل و یک فاخته» توصیف میکردند. او سال ۱۹۳۱، یک نقاشی متفاوت براساس تصاویر مراسم عروسیاش کشید که تضاد فیزیکیاش با همسرش را نشان میداد. آنها یک سال اول را در شهر «کورناواک» واقع در ایالت «مورلوس» زندگی کردند، زیرا ریورا طبق قراردادی که با «دوایت مورو»، سفیر ایالات متحده داشت، باید تعدادی نقاشی دیواری میکشید. فریدا همسر فداکار و متعهدی بود، او هر روز ناهار میپخت و آن را برای ریورا میبرد و حتی وی را حمام میکرد. سالها بعد، او یک ریورای برهنه را نقاشی کرد که همانند یک نوزاد، سرش را روی پاهای فریدا گذاشته است.
با کمک یک مجموعهدار آمریکایی به نام «آلبرت بِندر»، ریورا ویزای ایالات متحده را دریافت کرد؛ او پیش از این، چند بار برای دریافت ویزا تلاش کرده بود که به موفقیتی نرسید. و از آنجایی که فریدا از حزب کمونیست خارج شده بود (زیرا هجوم استالینیستها به ریورا منجر به طردشدن وی از همنشینی با کمونیستها شد)، او هم میتوانست ریورا را در این سفر همراهی کند. همانند دیگر اندیشمندان مکزیکی چپگرا، او یک لباس مکزیکی محلی پرزرقوبرق بر تن کرد که آمریکاییها را تحتتأثیر قرار داد. عکاس برجسته، «ادوارد واتسون» در این رابطه نوشته است: «یک عروسک کوچک همراه دیهگو [ریورا] بود. مردم میایستادند و با شگفتی دخترک را نگاه میکردند».
آنها در ماه نوامبر ۱۹۳۰ به ایالات متحده رسیدند و در سن فرانسیسکو اقامت گزیدند تا ریورا نقاشیهای سفارشی کالج «هنرهای زیبای کالیفرنیا» را تکمیل کند؛ فریدا هم سرگرم نقاشی پرترههایی از دوستانش شد. آنها سپس مدت کوتاهی را در نیویورک سپری کردند تا ریورا آثارش را در «موزهی هنر مدرن» منهتن به نمایش بگذارد و پس از دورهای زندگی در شهر «دیترویت»، به نیویورک بازگشتند تا ریورا برای ساختمان تجاری «راکفِلِر سنتر» نقاشی کند. آنها سه سال در آمریکا ماندند زیرا دیهگو عاشق این کشور بود و آن را «زندگی در آینده» میدانست اما فریدا به غربتزدگی دچار شد و سودای بازگشت به وطن داشت. او در اینباره نوشته است: «فکر میکنم آمریکاییها درک و احساس و سلیقهی خوبی ندارند. آنها خستهکننده هستند و صورتشان همانند نانِ نپخته است». با وجود این، زندگی در آمریکا به فریدا این فرصت را داد تا آثار استادان بزرگ نقاشی را از نزدیک ببینند. او عاشق سینما هم بود و فیلمهای «برادران مارکس» و «لورل و هاردی» را بینهایت دوست داشت. او در کنار ریورا، با آدمهای ثروتمند و فرهیخته ملاقات میکرد که جهانبینی کاملا متفاوتی داشتند.
اما فروماندگی، دلسردی و درد هرگز از فریدا دور نمیشد. پیش از ترک مکزیک، او چند سقطِ جنین دردناک را تجربه کرد. به دلیل تصادفی که برایش اتفاق افتاده بود، به نظر میرسید که نمیتواند نوزادی را سالم به دنیا بیاورد و به همین دلیل با افسردگی شدید دستوپنجه نرم میکرد. افزون بر این، پای آسیبدیدهاش مشکلساز بود. شرایط بغرنج بود اما دخترک سعی میکرد خود را وقف دهد: «من کموبیش خوشحالم زیرا دیهگو، مادر و پدرم را دارم که فکر میکنم کافی است». اما اوضاع بدتر شد؛ در دوران اقامت در دیترویت، او یک سقط جنین دیگر را پشتسر گذاشت و سپس مادرش از دنیا رفت. جهانِ فریدا در آستانهی فروپاشی قرار گرفت و آن خوشحالی نسبی کمرنگ شد.
فریدا بهعنوان یک هنرمند تازهکار به آمریکا قدم گذاشته بود. او هرگز به دانشکدهی هنر نرفت، اتاق ویژهی نقاشی نداشت و دقیقا نمیدانست میخواهد از چه چیزهایی نقاشی کند. او سالها بعد نوشت: «من خودنگاره میکشم زیرا اغلب خلوتنشین هستم و تنها کسی هستم که او را خوب میشناسم». در کتاب زندگینامهاش آمده است که علیرغم ضعفهای فیزیکی، او از هر فرصتی استفاده میکرد تا نزد ریورا برود و به او ناهار بدهد. فریدا برای ساعتها به نقاشی کشیدنِ ریورا نگاه میکرد و با توجه به اینکه دیوارنگاریهای این هنرمند پیرامون مضامین تاریخی بود، دخترک به آهستگی یاد گرفت که چگونه میتوان اثری کشید که داستانگو باشد. نقاشیهای او از دورهی زندگی در آمریکا، مهارتهایش در روایت داستان را نشان میدهد، همانند خودنگارهای که او را در مرزی میان مکزیک و ایالات متحده نشان میدهد و تفاوتهای فرهنگی دو کشور در آن نمایان است. پس از سقط جنین در دیترویت، سبک نقاشی مشهور فریدا بهتدریج شکل گرفت. شما میتوانید در خودنگارهی او در این مقطع (که برهنه است و بر روی یک تخت خونین، اشک میریزد)، حس پریشانی، اضطراب و اندوه هنرمند را لمس کنید. در ادامه، خلق این نوع آثار برایش عادت شد تا بتواند تجربیات تلخ و روزهای سیاه زندگیاش را به تصویر بکشد.
هنگامی که در ماههای پایانی ۱۹۳۳ به مکزیک بازگشتند، فریدا و ریورا هر دو افسرده بودند. نقاشی دیواری که ریورا برای راکفلر سنتر کشیده بود، برایش دردسرساز شد و سفارشدهندگان به این مسئله اعتراض داشتند که چرا چهرهای قهرمانانه از «ولادیمیر لنین» در این نقاشی وجود دارد. آنها خواستند که لنین را حذف کند اما او مخالفت کرد تا این نقاشی پاک شود (او بعدها نسخهی دیگری از همین نقاشی را در مکزیک کشید). فریدا در نامهای به یکی از دوستانش مینویسد: «[دیهگو] فکر میکند هر بلایی بر سرش میآید تقصیر من است، زیرا او را مجبور کردم به مکزیک بازگردد». فریدا در این برهه، به دلیل فشارهای روحی و استرس، از نظر فیزیکی نیز بیمار شد. ریورا را هم باید مقصر بدانیم. او که هوسباز بود، هرگاه به زنی نزدیک میشد، افسردگی و بیماری فریدا را تشدید میکرد.
پس از یک دورهی کابوسوار، آنها به خانهی تازهای در منطقهی «سن اَنکلِ» مکزیکوسیتی نقلمکان کردند. این خانه که حالا به موزهی دیهگو ریورا تبدیل شده است، دو بخش داشت که با یک پل به یکدیگر متصل میشدند. برنامهی اولیه آنها این بود که قسمتی از خانه را به اتاق نقاشی فریدا تبدیل کنند اما او چندان نقاشی نکشید، زیرا در سال ۱۹۳۴ سه بار در بیمارستان بستری شد. پس از اینکه ریورا رابطهی نامشروعی را با خواهر جوانتر فریدا، «کریستینا» آغاز کرد، فریدا با ترک خانه، در یک آپارتمان تازه ساکن شد. چند ماه بعد، پس از یک رابطهی کوتاه با ایسامو نوگوچیِ مجسمهساز، فریدا با ریورا آشتی کرد و به خانهاش در سن اَنکل بازگشت.
اواخر ۱۹۳۶، ریورا که علاقهاش به ایدوئولوژی چپ به اوج رسیده بود، رئیسجمهور وقت مکزیک، «لازارو کاردناس» را قانع کرد که لئون تروتسکیِ تبعیدشده را بپذیرد و او را به مکزیک بیاورد. ژانویه ۱۹۳۷، این انقلابی روسی با همسر و محافظانش به «خانهی آبی» (خانهی پدری فریدا) نقلمکان کرد، این خانه در دسترس بود زیرا پس از مرگ مادر، گیرمو کالو با یکی از دخترانش زندگی میکرد. پس از چند ماه، فریدا به معشوقهی لئون تروتسکیِ تبدیل شد (او را در نوشتههایش با نام «پیرمرد» خطاب میکرد). فریدا حتی یک خودنگارهی مسحورکننده کشید و آن را به این پیرمرد تبعیدی هدیه داد اما همانند قبل، این رابطه هم چندان دوام نیاورد. آندره برتون، نظریهپرداز فراواقعگرای فرانسوی و همسرش «ژاکلین لامبا» (که او نیز نقاش سورئالیست برجستهای بود) هم مدتی را در کنار فریدا و ریورا در سن اَنکل زندگی کردند (برتون بعدها پیشنهاد داد که آثار فریدا در پاریس به نمایش گذاشته شوند). آنها در بهار ۱۸۳۸ به مکزیک رسیدند و چند ماه بعدی را با خانوادهی ریورا و تروتسکی به تفریح پرداختند. این سه زوج حتی تصمیم داشتند تا کتابی براساس گفتگوهایشان چاپ کنند.
با اینکه فریدا ادعا میکرد که آثارش بیانگر تنهاییهایش است اما او در دورهای که با تروستکیها و برتونها معاشرت کرد، فعالتر از گذشته بود. تصویرسازیهایش متنوعتر شد و مهارتهایش در نقاشی بهبود چشمگیری پیدا کرد. تابستان ۱۹۳۸، هنرپیشهی سرشناس آمریکایی، «ادوارد جی. رابینسون» پس از ملاقات با فریدا و ریورا، چهار تابلوی نقاشی دخترک را به قیمت ۸۰۰ دلار خریداری کرد. این اولین بار بود که فریدا تابلو میفروخت و این اتفاق هیجانزدهاش کرد. او در این مورد نوشته است: «برایم غافلگیرکننده بود و با تعجب میگفتم اینگونه رها خواهم شد. میتوانم به سفر بروم و بدون اینکه نیاز باشد از دیهگو درخواست پول کنم، هر کاری که میخواهم انجام بدهم».
مدت کوتاهی بعد، فریدا بار دیگر به نیویورک سفر کرد تا اولین گالری تکنفرهاش را برپا کند. او آثارش را در گالری «جولین لِوی» به نمایش گذاشت که از معدود مکانهایی بود که در ایالات متحده از هنر سورئال حمایت میکرد. در بروشور این نمایشگاه، حتی نوشتهای از برتون به چشم میخورد که فریدا را تحسین کرده است. در فهرست مهمانان شب افتتاحیه هم افراد شاخصی حضور داشتند، از جمله نقاش پرآوازه، «جورجیا اوکیف»، تاریخدان سرشناس، «مایر شپیرو» و ویراستار مجلهی «ونتی فِر»، کلر لوس که آنجا به فریدا سفارش یک پرتره از دوستش که بهتازگی خودکشی کرده بود را داد (فریدا این نقاشی را کشید اما آنچیزی نبود که لوس انتظار داشت و او تصمیم گرفت آن را نابود کند اما در نهایت منصرف شد). این نمایشگاه به یک موفقیت بزرگ تبدیل شد و حتی مجلهی «تایم» برای آن مطلبی نوشت. اندکی بعد، فریدا روی جلد مجلهی «وُگ» رفت.
سرمست از موفقیتهای اخیر، فریدا به فرانسه سفر کرد اما آنجا متوجه شد که وعدههای برتون دربارهی برگزاری یک نمایشگاه حقیقت ندارد. فریدا که محزون و مغموم شده بود، در نامهای به معشوقهی آن روزهایش، عکاس پرتره، «نیکلاس ماری» نوشت: «ارزشش را داشت که به اینجا بیایم فقط برای اینکه ببینم چرا اروپا در حال پوسیدهشدن است. چرا همهی این آدمها [که به هیچ دردی هم نمیخورند] باعث شدهاند تا هیتلرها و موسولینیها زاده شوند». فریدا قصد داشت در اسرع وقت به مکزیک بازگردد اما نقاش و مجسمهساز مشهور فرانسوی، «مارسل دوشان» به او کمک کرد تا نمایشگاه موردانتظارش را برگزار کند. فریدا در باب تحسین مارسل دوشان نوشته است: «تنها کسی که در میان این حرامزادههای دیوانه و پرسروصدای سورئالیست، جای پای محکمی دارد». این نمایشگاه نیز موفق بود، موزهی «لوور» یکی از خودنگارههای او را خریداری کرد؛ نقاش روس «واسیلی کاندینسکی» از دیدن این نقاشیها اشک ریخت و «پابلو پیکاسو» که از ستایشگران دخترک بود، یک جفت گوشواره به او هدیه داد. پیکاسو بعدها در نامهای به دیهگو ریورا نوشت که «نه آندره دورن، نه من و نه تو، نمیتوانیم صورت انسان را مثل فریدا کالو نقاشی کنیم». پس از شش ماه دوری، فریدا به مکزیک بازگشت و باخبر شد که ریورا با زن دیگری در رابطه است و بهجای سَن اَنکل، در خانهی آبی زندگی میکند. اواخر ۱۹۳۹، آنها توافق کردند که طلاق بگیرند.
فریدا که میخواست به استقلال مالی برسد، باید نقاشیهای بیشتری میکشید اما دچار اضطراب شده بود و نمیتوانست این کار را به راحتی انجام دهد: «نقاشی یکی از بهترین کارهایی است که میتوانید انجام دهید، اما درست نقاشی کشیدن بسیار دشوار است». او همچنین در اواسط دههی ۵۰ میلادی، تعدادی هنرآموز داشت که به آنها میگفت: «ضروری است که مهارتهای نقاشی را بهدرستی یاد بگیرید، بر خود تسلط و مهمتر از همه عشق داشته باشید، به نقاشی عشق بورزید». در همین دوران بود که فریدا تعدادی از منحصربهفردترین آثارش را خلق کرد. در خودنگارهها، او خود را در لباس محلی مکزیکی به تصویر میکشید، موهایش را به شکل سنتی میبست و خود را با حیوانات خانگی همچون میمونها، گربهها و طوطیها احاطه میکرد.
او در زندگیاش، دو نقاشی در ابعاد بزرگ کشید که یکی از آنها «دو فریدا» نام داشت؛ او این نقاشی را در همان روزهایی به پایان رساند که سرگرم تکمیل مراحل پایانی طلاق بود و همانطور که از نامش مشخص است، شامل دو فریدا میشود که دست یکدیگر را گرفتهاند و قلبشان بهم متصل اصل؛ یکی با لباس محلی و دیگری با لباس اروپایی. فریدا بعدها نوشت که این نقاشی را با الهام از خاطرات دوران کودکیاش خلق کرده است، دورانی که یک دوست خیالی داشت؛ ضمن اینکه ریورا هم شاید تاثیرگذار باشد زیرا او یک برادر دوقلو داشت. در خودنگارهی دیگری از همین دوره، موهای فریدا کوتاه است، کُتوشلوار مردانه پوشیده و یک قیچی در دست دارد که ظاهرا با آن موهایش را بریده است. این نقاشی هم ریشه در اتفاقات زندگی شخصیاش دارد، او هرگاه که ریورا را با زن دیگری میدید، موهایش را کوتاه میکرد زیرا ریورا عاشق موهایش بود.
پس از طلاق هم رابطهی فریدا و ریورا ادامه پیدا کرد. هنگامی که وضعیت جسمانی فریدا بدتر شد، ریورا از دوست مشترک آنها، دکتر آمریکایی، «لئو الوئسر» توصیههای پزشکی دریافت میکرد. الوئسر بر این باور بود که مشکل اصلی فریدا، «بحران اعصاب» است و به دخترک میگفت که برای بهبود، باید رابطهاش با ریورا را ترمیم کند. او در نامهای به فریدا نوشت: «دیهگو تو را عاشقانه دوست دارد، و تو هم عاشق او هستی اما خودت بهتر از من میدانی که او جز تو، دو عشق دیگر هم دارد: نقاشی و زنان. او هرگز یک همسر متعهد نبوده و نخواهد بود». نامهی الوئسر بر روی فریدا تاثیر گذاشت و او با این حقیقت تلخ کنار آمد. دسامبر ۱۹۴۰، آنها بار دیگر ازدواج کردند.
این مصالحه چندان دوام نیاورد و آشوبها از راه رسید. مشاجرههای فرید و همسرش ادامه داشت و هر دو به یکدیگر خیانت میکردند. با وجود این، فریدا هرگز از انجام کارهای سابق خسته نشد و همچنان برای ریورا آشپزی و خانه را با گلهای مختلف تزئین میکرد. آنها روزهای مهم سال را جشن میگرفتند و به گفتهی دخترخواندهاش، فریدا همواره خوشاخلاق بود و بلند میخندید. در دههی پایانی زندگیاش، فریدا چند عمل جراحی دردناک روی کمر و پای راستش را تجربه کرد (سال ۱۹۵۳، پای راست او از زانو به پایین قطع شد). او برای تسکین دردها، به نوشیدن پناه برد و به داروهای آرامشبخش اعتیاد پیدا کرد. قرصها و الکل روی دستانش هم تاثیر گذاشت و لرزش آنها به او اجازه نمیداد تا بتواند با ظرافت نقاشی کند.
بهار ۱۹۵۳، به همت دوست نزدیک، «لولا آلوارز براوو» (اولین زن عکاس مکزیکی) فریدا برای نخستین بار نمایشگاه تکنفرهای را در مکزیکوسیتی برپا کرد. او اگرچه به تازگی پایش را عمل کرده بود اما نمیخواست شب افتتاحیه را از دست دهد و با آمبولانس به محل برگزاری نمایشگاه آمد. مطابق انتظار، آثارش موردتحسین قرار گرفت و او یکی از بهترین روزهای زندگی چالشبرانگیزش را تجربه کرد.
او تا پایان چپگرا باقی ماند و حتی در دورانی که دیگر توانایی فیزیکی خوبی نداشت، پرترههایی از «کارل مارکس» و استالین میکشید و در محفلهای مرتبط حضور پیدا میکرد. او هشت روز قبل از مرگ، سوار بر ویلچر، در تظاهرات اعتراضی مکزیک علیه کودتای گواتمالا شرکت کرد. با اینکه زندگی فریدا تحتتأثیر بیماری، ضعف فیزیکی و آشفتگیهای احساسی قرار داشت اما او هرگز تسلیم نشد، از چیزهای عادی زندگی لذت میبرد، بذلهگو و شیرینزبان بود و سعی میکرد در آثارش خلاقیت به خرج دهد. تنها چند روز پیش از مرگ (۱۳ ژوئیه ۱۹۵۴)، او روی یک نقاشی از هندوانه، واژهی «زنده باد زندگی» را حک کرد. با گذشت چندین دهه، هنوز هم تئوریهای متفاوتی پیرامون مرگ او وجود دارد و بسیاری میگویند که خودکشی کرده است اما با یک نگاه اجمالی به زندگی وی، به وضوح مشخص است که او با همهی دردهایی که داشت، از زندگی کردن لذت میبرد.
منبع: Smithsonian Magazine